«زمان خسته‌ی مسلول»

میانه‌ی شب‌نشینیِ شب چله پویان فریاد زد «اول دی است حالا.» ساکت شدیم، به ساعت نگاه کردم دوازده شب بود درست و عقربه‌ها روی هم، اول دی‌ماه. از پویان پرسیدم کی ده سالت می‌شود؟ چشمانش درخشید و گفت «همین ماه دی، ده ساله می‌شوم.» برگشتیم به حرف و حدیث. آن لحظه ثبت شده بود به هوشیاری پویانِ نه ساله. در ذهنم شعر فروغ را مرور می‌کردم.

.

«زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت.»

آخرین روز پاییز

برای من چهلمین روز هم هست و البته آخرین روز پاییز. در خیابان به سمت جنوب می‌روم. خورشید آن بالا روبه‌رو می‌درخشد. طلایی نور از میان برگ‌های زرد چناران در هست و نیست می‌رقصد.

سپاهی با پرچم بنفش و نشان گرگ، سپاهی با پرچم زرد و نشان اسب، و سپاهان بسیار دیگر،‌ آماده می‌شوند برای لشکرکشی، برای پیروزی و نام‌آوری. آخرین روز پاییز است و فلس‌های درخشان حرکت می‌کنند.

سارا، تهران

«گوزن زرد»

بالا می‌گیرد سرش را

گوزن زرد

می‌پیچد باد در کوه‌های پاییز زاگرس

خش‌خش برگ‌های بلوط

و شکستن شاخه‌های ترد و تمام شده‌‌ی بهار

.

سحرگاه بو می‌کشد گوزن زرد

بو می‌کشد

بویایی‌ هوشیارش دشت و دره‌ها‌ی دور را

می‌گردد می‌دود

تا بیشه‌زارهای دز و کرخه

پی آخرین رگ حیات

آخرین ذره‌‌ی بودن

 آخرین لحظه

.

جا نمی‌زند

پا پس نمی‌کشد

 از گوزن زرد بودن

بی‌خبر از احتمال انقراض پیکرش بر فراز کوهپایه‌ها و جنگل‌ها

می‌گردد می‌گردد

پی جفت، پی برگ، دنبال نفس زدن

دم و بازدم

دم و بازدم

تا آخرین نفس را می‌کشد درون 

و می‌سوزاند

 آخرین دم را

در خون سرخ فرسوده‌

نگه می‌دارد تا آخرین لحظه

 شاخ‌های بلندش را

تاج بزرگ حیات را بر سرش

.

او نمی‌میرد مانند آخرین گوزن زرد در تاریکی بوته‌های گَز

.

او در لحظه‌ی موعود

صادق و مستقر

بر سم‌های دویده‌ و دونده‌اش

جان می‌دهد

چون اولین گوزن زرد بر زمین

هم‌پیمان

زانو زده کنار تاج بزرگ حیات

.

.

.

ساعت سه صبح بیست‌وپنج مهر ۱۴۰۴

.

.

وقتی رسیدم استانبول، میانه‌ی حمله‌ی اسرائیل به ایران، پیامم را جواب ندادی. گفتم شاید استانبول نیستی. بندها کشیده شدند. اولین ضربه. رسیدم تهران، روز آتش‌بس، پیامم را جواب ندادی. کشیده شدند بندها. ضربه‌ی دوم. می‌خواستم زنگ بزنم ف. پرس‌و‌جو. ترسیدم بداند. خبر داشته باشد از تو. بندها کشیده می‌شدند. ص. پیام داد. گفتم پس هر وقت چراغ صفحه‌ات روشن شود، یعنی تو رفته‌ای و چراغ روشن شد. خدانگهدار سپینود.

«عزیزترینم»

تو زیباترین بودی

چه هنگام مرگ

چه پس از مرگ

در دیدارهای شبانه‌مان

.

سال‌های زندگی خودم و مرگ تو را

با هم جمع می‌کنم

دیگر در پنجاه‌سالگی من

همه‌چیز ممکن است

.

باید مراقب باشم

آن‌ها می‌گردند

مرا از روی مهره‌های کمرت

شناسایی می‌کنند

دختری نحیف و ترد

.

دزدان دریایی با خنجرهای مانده‌در‌سینه

زنان مو‌وزوزی با جواهراتی گندیده

گرد من جمع می‌شوند

خوب نگاهم می‌کنند

نام کوچک تو را می‌گویند

لیوان‌هایشان را پر می‌کنند

باز با آب‌وتاب

خبر مرگ تو را به من می‌دهند

منفجر می‌شوند از خنده

حلقه در انگشتانم می‌سوزد

جاشوهای مست در عرشه می‌خندند

سکان رها شده

.

من تور بلند لباسم را جمع می‌کنم

هیچ‌کس در پنجاه‌سالگی تو

از بی‌رحم بودن با من پشیمان نمی‌شود

.

تو دستان مرا

از موهای مجعد مشکی‌ات بیرون می‌کشی

تکانم می‌دهی

دستانم دور کمرت می‌پیچند

تکانم می‌دهی

.

بس که می‌نویسی

همه‌چیز لو رفته است

همسایه‌ها

از پشت شانه‌های من

دنبال مردی می‌گردند

که مدام در این خانه فریاد می‌کشد

من مرده‌ام

من مرده‌ام

.

این تویی که باز می‌گردی.

در آغوش مرگ آرام نگرفته‌ای

پرسه می‌زنی اطراف یک پیراهن عروس

در تابستانی که قبرها بی‌تاب می‌شوند

.

می‌نویسی

تاریخ را به هم می‌دوزی

چیزها را آرام در این خانه جابه‌جا می‌کنی

در جست‌و‌جوی لحظه‌ای برای حمله

شمعی بی‌جان

لحظه‌ای که فراموش کرده‌ام خاموشش کنم

لبخند می‌زنی

از سایه به این سو می‌آیی

.

می‌روم برای مراسم

لباسی تازه به خیاط می‌دهم

شانه‌هایم را اندازه می‌گیرد

قد و دور سینه و دور کمر

«جیب هم داشته باشد؟»

«بله.»

برای سنگ‌ها

برای آخرین نامه که می‌نویسم

عزیزترینم

تو زیباترین بودی

چه هنگام مرگ

چه پس از مرگ

در دیدارهای شبانه‌مان.

.

.

.

سارا محمدی اردهالی، اول تیر ۱۳۸۹

از کتاب برای سنگ‌ها، نشر چشمه، چاپ چهارم زمستان ۱۴۰۳

تانگوی اهریمن

لَسلو را دوست دارم. در یک روز به دنیا آمدیم با بیست سال فاصله. او بیست سال بیشتر و پیشتر از من در این دنیا بوده، در مجارستان. حالا موهایش تمام سفید شده. چشم‌های طوسی‌‌آبی‌اش درخشان‌تر شده. شکل داستان تعریف کردنش مرا میخکوب می‌کند. از پنجره به زن گوژپشتی که عصا‌زنان رد می‌شود نگاه می‌کنم و می‌توانم ببینم که چشمان لسلو چطور او را می‌بلعد.

فکر می‌کنم لاتین خواندن او به شکلی مشخص بر متن‌هایی که نوشته تاثیر داشته، بر آنچه تعریف می‌کند تسلطی مقتدرانه دارد. خدای جدی. قادر متعال.

مدتی رفت برلین درس داد و برای همین شاید نامه‌ای از برلین به من رسید با این پرسش که از لسلو چیزی خوانده‌ای و من به جهان داستانی‌اش فرو اندر شدم.

مدتی‌ست کلاً من فرو اندرم. پیشتر فکر کنم به سکوت فرو اندر بودم و حالا فقط فرو اندر.

تهران در مردابی دست و پا می‌زند. رفتم کارهای اردشیر محصص را دیدم. در سکوت رفتم و برگشتم.

حادثه

خوابم هنوز درست نشده. این همه وقت. از سه صبح رسیدم به چهار صبح. یک ساعت مانده که سر ساعت خودم بیدار شوم. اما چهار هم خوب ساعتی‌ست. کوچه در خلوت‌ترین حالت خودش است. آرامش قبل از طوفان.

این رباعی رودکی شبیه شعری از انوری‌ست:

جز حادثه هرگز طلبم کس نکند  /  یک پرسش گرم جز تبم کس نکند

ور جان به لب آیدم، به جز مردم چشم   /    یک قطره‌ی آب بر لبم کس نکند

هر شب در وضعیت تا چه زاید شب.

این صفحه کمی مشکل دارد و هنوز نرسیدم وقت بگذارم ببینم چه باید کرد.

خانه

نزدیک قزوین اتوبوس خراب می‌شود. همه در اتوبوس دارند با شهرهایشان تماس می‌گیرند. اهواز، بوشهر،‌ تبریز، کرج و تهران زیر حملات هوایی اسرائیل متجاوز. ساکت شده‌ایم. هر کس از شهرش خبری می‌گیرد، ‌خبر بد است. تماس من با تهران قطع می‌شود. به سینا زنگ می‌زنم و می‌گویم زنگ بزند به خانه‌مان. سرم را تکیه می‌دهم به شیشه و به جاده‌ی تاریک خیره می‌شوم. افسانه جرات نمی‌کند چیزی از من بپرسد. مشاعره‌ی مادر و پسر صندلی جلویی قطع می‌شود. دقایقی پیش افسانه‌ی نوجوان داشت با آب و تاب برایم داستان‌هایی از زرتشت می‌گفت، درست و نادرست در هم تنیده بود. من داشتم می‌گفتم برای خواندن تاریخ باید به منابع معتبر رجوع کرد. حالا شهر هر دوی ما زیر آتش دشمنی‌ست که هیچ اعتباری ندارد، اما قدرت دارد.

بالاخره تماسی از تهران. سراسیمه پاسخ می‌دهم. انفجار نزدیک بوده. خوبند. برق قطع شده. می‌پرسم کجا حدوداً. هنوز مشخص نیست. اما با تماس دیگری متوجه می‌شوم نزدیک خانه‌ی سمانه است. اینترنت قطع و وصل است. اپلیکیشن «بله» را نصب می‌کنم و به سمانه پیام می‌دهم. عکسی که می‌فرستد، پنجره‌‌ی شکسته‌ی اتاقی‌ست که به ویرانه‌ای باز شده و پیامی که خوبیم اما خانه …

به افسانه می‌گویم پس می‌روید بوشهر؟ راه درازی در پیش دارید بعد از تهران. می‌خندد. می‌گوید من عادت دارم، همیشه تابستان‌ها از استانبول می‌آییم بوشهر. پیش پدربزرگ مادربزرگم باشیم. من دوست دارم فارسی بخوانم، اما کتاب‌های فارسی استانبول گران است. تمام راه دارد کمیک کره‌ای می‌خواند که به فارسی ترجمه شده است. پنجره‌ی اتوبوس باز نمی‌شود. همین که مرز را پشت سر گذاشته‌ایم ته دلم راضی‌ام.

راننده با دست و صورت روغنی خبر می‌دهد توانسته اتوبوس را تعمیر کند، در جاده‌ی تاریکی که هر از گاهی ماشینی رد می‌شود این خبر و این دست و صورت سیاه شده خیلی ارزش دارد. می‌پرسم چقدر راه داریم، می‌گوید بستگی به کرج دارد. وقتی به کرج می‌رسیم پرنده پر نمی‌زند. جاده‌ای که به جاده‌ی کرج نمی‌ماند و دود سیاه بالای سر شهر روشن می‌کند که چه اتفاقی افتاده است.

باورم نمی‌شود، پس از ساعت‌ها پرواز و چهل ساعت سفر زمینی دور و دراز و پرالتهاب به تهران می‌رسم، به خانه‌ام.

سارا، تهران

خرداد ماه آخر بهار به پایان می‌رسد

پنج صبح است. و من این پنج صبح را همیشه دوست داشته‌ام. چه انسان‌های نازنینی در این زندگی دیدم و شناختم. مسیرها را چندین بار چک کردم. جاده‌های بسیاری را که رفته بودم در نظر آوردم. فکر کردم چقدر این مدت راه رفتم.

همین دیروز که داشتم در محله‌ی کویین راه می‌رفتم برای اولین بار کلی گل رز صورتی درست با همان عطر خوروین دیدم. به ریشه‌ها فکر کردم. ریشه‌های این گل‌ها با گل‌های خوروین. اینجا انگار به رز دمشقی معروف است ما می‌گوییم گل محمدی و ازش گلاب می‌گیریم.

وقتی برگردم باید از گل‌های خوروین قلمه بزنم در باغچه حتماً.

ماه تیر جهان دیگری آغاز می‌شود.

آن سال مستقیم از فرودگاه رفتم دیدنش. خمیده شده بود خندید گفت آمدی عزیز من، این شعر را می‌شناسی هان، زین سفر گر به سلامت به وطن باز رسم نذر کردم که هم از راه به میخانه روم.

سارا، سیاتل

طرح بعدی

داشتم سریع از پارک رد می‌شدم بروم هوگو کلاب بنشینم بنویسم. خلوت است و اگر کلاسی هم باشد سر و صدایی ندارند. می‌شود نشست و نوشت. داشتم فکر می‌کردم کاش صبح‌ها هم بود. مسیر برگشت عصر برایم سخت می‌شود. اتوبوس‌ آخری بیشتر از ساعت هفت کار نمی‌کند. فکر کردم احتمالاً این سردترین زمستانم بود. خیلی لرزیدم. و آن هفت کیلومتر راه. برایم سرد بود و ماجراهای دیگر که سرما را بیشتر می‌کند. ناگهان آفتاب شد.

در کسری از ثانیه. گرمای لذت‌بخشی سخاوت‌مندانه و مقتدرانه خودش را بر تمام پارک و آدم‌ها و سگ‌ها و مرغابی‌ها گستراند. زن/مردی کنار حوض داشت علف می‌کشید. رفتم جلوتر. نیمکتی خالی مثل طلا می‌درخشید. زن مسنی روی نیمکت کناری داشت کتاب می‌خواند. سگِ زن به من نگاه کرد. چشمانی پیر و آرام. نشستم روی نیمکت. طرح داستانم عوض شد. داستان کوتاهی درباره‌ی آفتاب.

سارا، سیاتل

حرکت

نگران دوستی هستم. می‌دانم خبر بدی به او می‌رسد و او بسیار ناراحت می‌شود. می‌دانم ممکن است پیش خودش بگوید چرا سارا با من حرفی نزده بود. نمی‌دانم چرا چیزی نگفتم. هر بار چیزهای مهم‌تری در ذهنم بود و این اواخر اصلا زیاد هم هم را ندیدیم.

خوابش را می‌بینم. خانه‌ی قدیم. پدر مشغول باغبانی‌ست. انگار آخرهای اسفند است. سعید هم با پای شکسته و بدجوش خورده‌‌اش دارد لنگان‌لنگان گونی‌های کود را از در چارتاق باز کوچه‌ی مریم می‌کشد توی پارکینگ. بیست‌ ساله‌ام. در ایوانم. بعد خیلی طبیعی این دوست در همین سن اکنونش، با همان کت و شلوار معمولش سر می‌رسد. مهمان پدر نیست. مهمان من است.

به درخت افرای ژاپنی نگاه می‌کنم. برگ تازه داده. آفتاب افتاده روش. ترکیبی از سبز روشن و اخرایی و نور.

سارا، سیاتل

سایت در حال بازسازی‌ست