باز هم از وبلاگ قدیمیم:
خانه پدری هم رفت...مثل تمام سالهای خوش کودکی و جوانی..
.از امروز از آن خانه هم جز خاطره ای باقی نخواهد بود... خاطره سايه های زرين آبشارطلا بر سر ايوان ..و ياد جيک جيک گنجشکهای حياط...واميد آبی استخر در دل گرمای تابستان... و پيچش مُوهای ظريف پشت پله ها....
از امروز جز خاطره ای باقی نخواهد بود از کنج اتاقکی با پرده های رنگ رنگ وکتابهای نامرتبی در کنار تخت و نقاشی گواش آدمک سردرگم و حيران بر شيشه کمد...
و از حضور آنهايی که به آن خانه آمدند و رفتند ...از آنها که بودند و ديگر نيستند...از آن شاديها و غمها....از مهمانی هاو جشن ها و ماتم ها حتی...از آن زندگی ....
از امروز از آن خانه چيزی باقی نخواهد بود...جزچهره های گنگ و زمزمه های مبهم و دوردست...,جز دلتنگی ملايم و عميق هر آنچه روزی بود و ديگر نيست ...و نقاشی گواش آدمکی که سردرگم بوده و هنوز هم هست.....
"آه اميرزاده کاشی ها...با اشک های آبيت...."