کاغذهای چهارخانه با طعم چای لیمو
۱۳۹۹ دی ۲۶, جمعه
۱۳۹۹ آذر ۱۶, یکشنبه
فردا برف می بارد.
ـ از خواب که بیدار می شوم باران می بارد. کمی از پنجره به آسمان نگاه می کنم. و به اجرهای ساختمان آموزشگاه موسیقی. من تهران را دوست دارم. وقتی باران می بارد بیشتر. بله می دانم! اگر پاریس بودم پاریس را دوست داشتم، یا نیویورک. یا هر جا. حالا که نبوده ام و این شهر به قدر کافی با من مهربان بوده که دوستش داشته باشم. هر چند هیچ وقت پنجره هاش چیز قابل توجهی برای دیدن نداشت. اما من با دیدن آسمان ابری اش از پشت همین پنجره ها، گذشته های فراموش شدهء بسیاری را به خاطر آورده ام.
ـ بابا همیشه یک ترازو توی جیبش داشت. بله توی جیبش. یک ترازو و یک خروار چیزهای به درد نخوری از این دست. جیبش آن قدر پر و سنگین بود که تا زانوش می آمد پایین. یک دستش به شلوارش بود که نیفتد و یک دستش ترازو. وقتی از دست فروش ها خرید می کردیم، ترازوش را از جیبش در می آورد تا سرش کلاه نرود. هر چند همیشه توی زندگی سرش کلاه رفته بود و دویست و پنجاه گرم نارنگی کمتر چیزی را توی زندگیمان عوض نمی کرد. با این همه وقتی ترازو را در می آورد خیلی احساس تیزی می کرد. یک روز جیب هاش را خالی کرد. اصلا پیراهن مردانه را گذاشت کنار. تی شرت می پوشید. با حقوق بازنشستگی پوشیدن آن پیراهن های مردانه زیادی پر طمطراق و بی معنی بود. تی شرت و شلوار کتان سورمه ای. مامان توی تمام حراج های ال سی واکی کی یک تی شرت سورمه ای یا سبز برایش می خرید. و یک ست سه تایی شورت برای من.
به آسمان که نگاه می کردم به ترازوی بابا فکر می کردم. و به گذشته. بی اندوه و حسرت. هر چی که بودیم و داشتیم را دوست داشتم. از امروز لحظه لحظه اش را بی اندوه می گذرانم. همین جا، روی تختم، کنار پنجره. از ساعت هشت و چهل دقیقه صبحِ شانزده آذر نود و نه.
ـ شب بخیر.
۱۳۹۹ آبان ۲۹, پنجشنبه
لابد اون بالاها، یکی فکر ما بوده
هوا تاریک بود که می آمدند توی اتاق، چراغ را روشن می کردند، چند تا سوزن می کردند توی دستت و یکی توی کونت و هنوز چشم هات باز نشده باید درد می کشیدی. تازه درد را فراموش کرده بودی و داشت چشم هات گرم می شد که با سرو صدایی که از آن بلند تر نمی شد سینی صبحانه ات را می انداختند جلوت. یک عمدی بود توی سرو صدای راهرو. آن ها از دست ما مریض ها عصبانی بودند؟ همیشه یادم می رفت توی دستم سرم دارم، و وقتی سعی می کردم صورتم را بخارانم، دستم تیر می کشید. با ولع غذا می خوردم. همیشه گرسنه بودم. منتظر سرو صدای راهرو و سینی های غذا، قدم می زدم تا زمان زودتر بگذرد. هر روز باران می بارید. بی وقفه. پرده میان خودم و مریض کناری را می کشیدم و از پنجره باران را نگاه می کردم. غمگین نبودم. تنها بودم. پولی نداشتم. آن سال تنهایی آزارم نمی داد. بی پولی آزارم نمی داد. کتاب می خواندم و می نوشتم. ساعت ها با خواهرم حرف می زدم. گاهی دلتنگش می شدم و از دلتنگی نفسم بالا نمی آمد. نفس های عمیق می کشیدم. این را دکتر جوانی که هر روز با یک دستگاه ماساژ از پشت ریه هایم را ماساژ می داد از من خواسته بود. منتظر بودم. راه می رفتم و نفس های عمیق می کشیدم و فکر می کردم همه چیز درست می شود. نشد. نمی شود.
۱۳۹۹ آبان ۲۳, جمعه
و چون خیلی ترسیده ام.
از صبح باران می بارد. حتی قبل تر. ساعت پنج و سی و هشت دقیقه از خواب بیدار می شوم. کمی به صدای باران گوش می کنم. کمی غلت می زنم. بعد خوابم می برد. دوباره بیدار می شوم و باران می بارد، گوش می کنم، غلت می زنم و می خوابم. ساعت هشت و بیست دقیقه می فهمم غلت زدنم بیهوده ست. بیدار می شوم.
دلم می خواهد بروم خانه. دلم برای برادرم تنگ شده. هر چند رابطه من و برادرم جوری نیست که هی دلمان برای هم تنگ شود یا هر چی. وقتی خانه بودم هم همین بود. همدیگر را کلافه می کردیم. همش از دست هم عصبانی بودیم. کوتاه. یک کم بد و بیراه می گفتیم. آشغال. می رفتیم تا عصبانیت بعدی! آشغال!
حالا هم کم حرف می زنیم. از یک جایی شروع کرد به عکس گرفتن. داشتی خمیازه می کشیدی عکس می گرفت. خودت را می خاراندی عکس می گرفت. خودت را نمی خاراندی عکس می گرفت. من توی تمام عکس هاش دارم ناله می کنم. بابا سعی می کند لبخند بزند و و مامان لبخند نمی زند. چون مامان این شکلی ست. اگر بهش نگویی مامان بخند اخم می کند وقت عکس گرفتن. مثل تمام وقت هایی که دارد کار مهمی می کند و اخم می کند. بعد عکس را نگاه می کند و می گوید این چیه ازم گرفتی؟
از همه عکس می گیرد. گربه ها، درخت های بلوار شهرزاد، آسمانِ پشت پنجره محل کارش، مامان، بابا وقتی که تهران است، من اگر خانه باشم. عکس ها را می فرستد توی گروه خانوادگی. این گروه یکی از گروه های باباست. زیر مجموعه گروه های بزرگتر. بابا عاشق گروه درست کردن است. گروه های خانوادگی از خانواده های بزرگتر شروع می شود و هی کوچکتر می شود تا می رسد به ما. یک بار هم یک زیر گروه درست کرد که اسمش بود دختر خاله ها. خودش رییس گروه بود و حقیقتا مایه تفریح بود.
گاهی هم به عنوان ادمین تذکر می داد. بحث های استقلال پرسپولیس که بالا می گرفت همه را دعوت به آرامش و سکوت می کرد. یا یک عکس سماور و لیوان کمر باریک می فرستاد با جملاتی در مدح گذشته. یکی قهر می کرد می رفت بیرون، می رفت پادرمیانی برش می گردادند. بعد کم کم از صرافتش افتاد. دایی و زندایی و دخترشان که رفتند قهر کسی نرفت دنبالشان. انقدر نرفت تا برادر زن دایی مرد و چون خدا را شکر کرونا ما را از شرکت در مراسم های عزاداری فامیلی محروم کرده یکی گفت بروید این ها را برگردانید تسلیت بگوییم. آمدند تسلیت گفتیم رفتند به سلامت.
حالا گاهی می نشینم عکس هاش را نگاه می کنم. که خیلی کار لذتبخشی ست. صبح دراز می کشم زیر پتو چون باران می بارد و دمای اتاق منفی بیست درجه ست و عکس ها را نگاه می کنم.
۱۳۹۹ آبان ۲۰, سهشنبه
بله بابا! رسم روزگار چنین است!
صبح با ویدیوی انگیزشی بابا از خواب بیدار می شوم. بابا گاهی از این ویدیو ها برایم می فرستد. کسانی که تعریف می کنند یک زمانی بی پول و خاک بر سر بوده اند و مجبور بوده اند تمام راه را پیاده بروند و یک وعده غذا بخورند یا اصلا هیچی نخورند و از گرسنگی بمیرند. اما به جای مردن پولدار شده اند و خیلی معروف و متشخصند. آن ها توی آن ویدیو، با لباس های سفید و تمیز و شلوارهای اتو کشیده اول و اخر داستان شان را تعریف می کنند. اما نمی گویند آن وسط ها، برای این که بنشینند جلوی دوربین یا باستند روی سن تا نور بتابد رویشان، پول چند نفر را خورده اند و از کول چند نفر بالا رفته اند و چقدر شارلاتان بوده اند و چقدر کثافت کاری کرده اند.
فکر می کنم باید برای بابا بنویسم چون فکر می کنم فکر می کند می شده و نتوانسته. هر وقت احساس می کند من دیگر از پسش بر نمی آیم این ویدیو ها را برایم می فرستد که تو اشتباه من را تکرار نکن! در حالیکه بابا درست ترین آدم زندگی من است.
نمی نویسم. چون فکر می کنم شاید این جوری فکر کند من هم یک روز می توانم و با خیال راحت ریحان هایش را بکارد و به گربه هاش غذا بدهد. من نمی خواهم که بتوانم چون دیدن تلاش آدم ها برای رسیدن خیلی رقت انگیز است. تنها چیزی که توی زندگی دلم می خواهد این است که از پس اجاره خانه ام بر بیایم و نه بیشتر. این چیزی ست که باید برای بابا بنویسم. که من هیچ وقت نشده چیزی را دلم بخواهد و نباشد. نه چون همه چیز بوده. چون من دلم نخواسته. قناعت. این چیزی بوده که باید توی آن دوازده سال پشت آن میز و نیمکت های کثافت یادمان می دادند تا این جوری با هر ویروسی که آمد و دلاری که بالا رفت همدیگر را ندریم. اما یادمان ندادند. درست نمی دانم چه کوفتی یادمان دادند. اما بعدش تنها چیزی که بلد بودیم این بود که از خودمان عکس بگیریم و بگذاریم توی اینستاگرام و توی کپشن بنویسیم خودتو دوست داشته باش. چون اگر این را نگوییم چطوری می توانیم این خودِ کثافتمان را تحمل کنیم؟
دوشنبه نوزده آبان است، نزدیک ساعت هشت صبح، هوا صاف است، من به یکی از آهنگ های تارکان گوش می کنم و تا فکر کردن به اجاره خانه ام کمی فرصت دارم. و بله من از پس همین یکی هم بر نیامدم. چطور می توانم خودم را دوست داشته باشم؟
۱۳۹۹ آبان ۱۳, سهشنبه
صبح آفتابی ست. شب اما ابر جلوی ماه را می گیرد.
از خواب که بیدار می شوم میترا برایم نوشته که دارد به هر دری می زند از این جا برود. از شنیدینش دلم می گیرد. به هر دری؟ چرا میترا؟ این جمله برای فیلم های کلیشه ای ست. قرار نبود فیلم های کلیشه ای را بازی کنیم. جملات بهرام رادان را تکرار کنیم و توی مرز کشته شویم. اما همین کلمات حقیقت زندگی میتراست. میترا را آخرین بار چهار سال پیش دیدم. یا قبل تر. توی بالکن خانهء شیوا. ازدواج کرده بود. شوهر نچسب محترمی داشت. می خواستند بروند. کجا؟ یادم نیست. برایم مهم نبود میترا می خواهد برود کجا. برایم مهم نیست هر کی می خواهد برود هر جا. هنوز نرفته. هنوز دارد به هر دری می زند که برود. دیگر برایش فرقی نمی کند کجا. از من می خواهد از خواهرم بپرسم چجوری می شود رفت نروژ یا آلمان. این جا اگر من توی یوسف آباد زندگی می کردم خوشحال تر بودم. اگر هر روز صبح می توانستم توی پارک قیطریه ورزش کنم بیشتر زکیف می کردم. اما برای میترا فرقی نمی کند برود آلمان یا نروژ یا کانادا. سه سال، هر روز صبح بخواهی بروی. هر شب قبل خواب با خودت فکر کنی یک روز می روی و دیگر پشت سرت را نگاه هم نمی کنی. هر خبری که می خوانی، هر تصویری که می بینی، با هر سقوط هواپیما، با گلوله های آبان، با قیمت دلار، یا رای صندوق هایی که امشب از صندوق بیرون می آید.
برایش می نویسم که هر جا برود آسمانش همین رنگی ست. گفت و گو ندارد که دارم چرند می گویم. که خودم هم نمی دانم آسمان هر جایی چه رنگی ست. که مهم هم نیست. نه برای من. نه برای میترا. میترا این جا خوب نیست. من خوبم؟
برای خواهرم نوشته بودم بابای آلما مرد. نوشت بیشتر خسرو سینایی تا بابای آلما. فکر می کنم توی تمام لحظه هایی که می دانستم حالش بد است یادم نبود خسرو سینایی ست. چون برای من بابای آلما بود. زهرا سال هاست رفته. شد هفت سال. و دیگر آلما را ندیده. دیگر آلما را نمی شناسد. اما مرگ بابای آلما خبر رسانه هاست. « مرگ کارگردان سینمای ایران بر اثر کرونا » برای آلما می نویسم متاسفم و ای کاش می شد کلمه ای بیش از این بگویم. آلما می نویسد ممنون است. تسلیت من هم شبیه تسلا دادن دوستی نیست که می شناسمش. شبیه تمام تسالاهای دیگر است.
گوشیم را می گذارم روی زمین کنار تختم. مسواک می زنم و دراز می کشم و فکر می کنم من خوبم. شب بخیر.
۱۳۹۹ آبان ۱۰, شنبه
چه بسیار کوه ها، دشت ها، آغوش ها که انتظارم را می کشند.
صبح از خواب بیدار می شوم. قهوه می ریزم. می نشینم روی صندلی، پاهایم را بغل می کنم و از پنجره به بیرون نگاه می کنم. شنبه ده آبان نود و نه. هواشناسی آسمانی آفتابی را برای تمام روزهای هفتهء پیش رو پیش بینی کرده. می توانم تمام روز همین جوری بنشینم و به بیرون نگاه کنم. هر چند این پنجره منظرهء در خوری برای تماشا کردن ندارد. دود کش های بلند و بد قواره و ساختمان های دود گرفته از پشت میله های آهنی. با این همه این جا تنها جایی ست که دلم می خواهد باشم و نه هیچ کجای دیگر.
یکی از خانه های بچگی ام، خانه بزرگی بود که دو تا اتاق تو در تو داشت. اتاق جلویی برای من و خواهرم بود و اتاق آخر برای برادرم. پنجره های بلند چوبیِ دو جداره ای داشت که رو به حیاط بزرگی باز می شد. میان دو پنجره طاقچه ای بود که می نشستم روش، محصور میان شیشه ها و همین. لذت می بردم. دو تا تخت کوچک دو طرف پیانوی اتاق بود. روزهای شنبه مشق پیانو داشتم. معلم پیر روسی داشتم که سعی می کرد با زبانی که نمی فهمیدم پیانو نواختن را یادم بدهد. جدی و پاکیزه که بوی عجیبی هم می داد. که نشد یاد بگیرم. من هیچ وقت استعدادی توی موسیقی نداشتم.
من کم بر می گردم به گذشته. حسرت روزهای از دست رفته را نمی خورم. حسرت آدم هایی که حالا به سختی صورتشان را به خاطر می آورم. با این همه دیشب دلم خواست آن جا بودم. کنار خانوادهء پنج نفره مان، توی آن کشور غریب. از آن روزها عکسی از مادرم دارم که از عکس بزرگتری بریده شده. اگر آن عکس کامل بود می توانستم درست بگویم معلم پیانوی روزهای شنبه چه شکلی بود. اما یک روز عکس مامان را با قیچی بریدم، چون باقیش مهم نبود و با یک دفترچه یادداشت و کمی پول فرستادم برای خواهرم. توی عکس مامان پیراهن تابستانی زیبایی پوشیده که گل های ریز بنفش دارد، روی صندلی نشسته و کمی از دامن قرمزش پیداست و رو به دوربین لبخند می زند. توی عکس مامان بسیار زیباست. از روی صندلی به عکس نگاه می کنم و فکر می کنم زندگی برای دیدن این همه زیبایی حقیقتا کوتاه است.
شبی که ایران پهپاد امریکایی را زد، خواهرم رفت. بی آن که درست همدیگر را دیده باشیم. بابا ترسیده بود و بلیط خریده بود. اولین بلیط به مقصد برلین. قیمت دلار به سرعت بالا می رفت و تلفن تمام آژانس های هواپیمایی اشغال بود. آن قدر زمان کوتاه بود که خواهرم فرصت نکرد جعبه یادگاری هایش را با خودش ببرد. توی آن جعبه تمام گردنبند هایی بود که من توی این سال ها برایش فرستاده بودم، چند تا کارت پستال و عکس های خانوادگی. وقتی آمدم توی این خانه جعبه را با خودم آوردم و عکس ها را به دیوار های اتاقم چسباندم. به هر طرف نگاه کنم ما از توی عکس ها لبخند می زنیم. توی آن عکس ها همه خیلی کوچک و معصومیم. و آن قدر به هم نزدیکیم که هر وقت دلمان خواست همدیگر را در آغوش می گیریم.

