دیشب برای خودم واژن پریش زیبایی شده بودم که نگو و نپرس. ساعت یازده شب ملاتونین خود را خورده و تصمیم گرفتم به جای خوردن قرص های بیشتر که زودتر خوابم ببرد تحمل نمایم و فوقش یه ساعت در رختخواب غلت زده تا خوابم ببرد. سپس ویدز فیناله ی خود را دیده و بسی فحش دادم که هپی اندینگ نبود و من یک آدم اولد فشند کلیشه ای هستم که باید آخر فیلم و سریال هام ماچ و ازدواج و بچه و بغل و عاقبت بخیری باشد. آخه زنه سر پنجاه سالگی چی چیو بره فیگر اوت کنه آخه؟ سپس به رختخواب رفته و به غلت زدن پرداختم. در آن بین یک حالت غریبی بر ما مستولی شد که یک هو حس کردیم به خاطر مسائلی که داریم و می توانیم و الخ بسیار مچکر و سپاسگزار کائنات و پروردگار احتمالی هستیم. حالا ما همچین آدم اسپیریچوال خاصی نیستیم ولی شما هم جای من باشید صبح تا شب با یک تعداد آدمی که نان ندارند بخورند سروکله بزنید احساس شکرگزاری مدام می کنید که شما می توانید با دوستانتان بروید روکا شام مکزیکی و تاور میوه ای و براونی و چایی بخورید و بعد هم در رختخواب نرم خود خوابتان نبرد. فی الواقع هم اکنان که زمستان می شود و بنده دو تا هوم ویزیت دیگر بروم و پا توی اتاق های دوازده متری یخ زده ی نم برداشته بگذارم می آیم اینجا برایتان به خاطر این که شومینه دارم مثنوی شکرگزاری می سرایم.
خلاصه ده دقیقه تمامی داشته های خود در زندگانی را شمردم و بابتش احساس خوشحالی کردم. بله. سابق بر این گوسفند می شمردیم الان دار و ندارمان را می شمریم خوابمان ببرد. نبرد که آقا. من همینجور یک ساعت غلت زدم برا خودم تا بالاخره یه خواب شل هی می خابی بیدار می شی ای گرفتمان. بعد پنج و چهل دقیقه صبح بیدار شدم با هول و ولا و نفس نفس و وحشت خوابی که دیده بودم. بعد هول و وحشتم که خوابید هار هار خنده ام گرفت چرا که بخدا مغز قشنگ خواب بامزه اختراع کنی دارم. خواب دیدم که بابام سیاستمداری چیزی هست و طی کودتایی حصر خانگی! شده و یک عده ای در واحد بالاسری و یک عده ای هم در آپارتمان روبرویی مراقبمان هستند. بعد یکی از رهبران کودتا هم که بر حسب اتفاق و چنان که افتد و دانی آقای قشنگ و خوش قد و بالا و کینگ کونگ طوری ای هست توی آپارتمان روبرویی ساکن است. بعد از آن جا که در زندگی واقعی خود دراما نداریم در خواب برای خود دراما می سازیم و آقای رهبر قشنگ این وسط زده عاشق من شده. بعد سگ فسقلی من را که در کودتا دزدیده بودند چرا که معمولن سگ در کودتا عامل مهم و تاثیر گذاری است، آورده دم خانه مان پس داده و منم خوشحال و خندان. بعد یک نصفه شبی من از واحد بالایی پچ پچ شنیدم که قرار است یک چیزی تو مایه های گروه فشار و مسعود ده نمکی و غیره ( این یارو تو کابوس های ما به عنوان چماق به دست عربده کش ماندگار شده. بعد ملت متوقعند به عنوان کارگردان و شخصیت هنری به رسمیت بشناسیمش؟ به قول خواهر کوچیکه "دو بار" ) به خانه مان حمله کنند ولی صرفن به قصد ارعاب و عربده کشی و غیره و قرار نیست توی خانه بیایند. آقای رهبر کودتای قشنگ و بلا هم دارد تاکید می کند که عاشق چشم و ابروی بنده است و باید مواظبت کنند آب تو دل من تکان نخورد. بعد رفتم یواشکی مامان و بابا را بیدار کردم و به یک حالت خیلی قهرمانانه ی سپر بلایی خودم رفتم دم در چرا که مطمئن بودم تو نمی آیند و خطری ما را تهدید نمی کند. بعد یهو ده نمکی نامرد در را باز کرد و آمد تو و من جیغ زنان خودم را روی بابام انداخته بودم که نکشندش که بیدار شدم. حالا الان که تعریف می کنم خنده دار است ولی آن وقت صبح خیلی وحشتناک بود. بعد هی به خودم گفتم دخترجان تو ننه ت سیاستمداره؟ بابات سیاستمداره؟ عمه ت؟ این خواب چیه آخه که تو ببینی! یعنی سه تا دخترهای یاحسین میرحسین مطمئنم در کل این مدت این قدر کولی بازی درنیاوردند که من دیشب توی خوابم درآوردم. بعد غش کرده بودم از دست خودم که رمنس ماجرا را هم به شکل خیلی زرد و برباد رفته ای و فیلم هندی طوری ای تامین کردم برای خودم که حوصله م سر نرود. خلاصه مردم شب ها می خوابند استراحت می کنند صبح سرحال بیدار می شوند. ما شب تازه شیفت دوم تراما و مصیبت و جدال با سختیهای زندگی مان شروع می شود.
خلاصه هفت صبح خود را به زور از تخت کندم و روانه سرکار کردم و تا این لحظه که در خدمت شما هستم کار مفید خاصی نکرده ام. چنانچه بر حسب بدشانسی شخصی از سرکار در حال خواندن این خطوط است متوجه باشد که البته شکسته نفسی کردم در جمله ی قبلی و البته که خیلی مفید هستم. امروز خانم 25 ساله ی ربع قرن سندوسال داری شده ام که باید تا عصر کارهای جدی کرده و سپس بروم چندین شلوار کوتاه کنم و چندین هدیه تولد بخرم و به صاحبخانه زنگ بزنم ببینم چه خاکی قرار است بعد 15 آذر به سرم بشود و سپس به خانه رفته و به طور بورینگی به استراحت بپردازم. انگار نه انگار که تا همین دیروز برایتان الیزه ی شانزده الی بیست و چهارساله ی خوشحال جینگیلک در کوچه خاک بازی کننده ی جلف بازی درآورنده ای بودم. تصمیم گرفته ام در این سال بیست و ششم بالاخره به امید خدا خانم باشخصیت لیدی مآبی بشوم و بروم دنبال درس و پیشرفت و ترقی و دست از خاک بازی بردارم و با خودم صلح و صفا کنم و این قدر هی خودم را دعوا نکنم سر هر چیزی. باشد که موفق و موید باشم. از صبر و حوصله ای که در خواندن تراوشات بالا به خرج دادید، چنانچه به خرج دادید، مچکرم. خدافس.