پنجشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۹۱

توی آرشیوهای قدیمی اتفاقی به فیلم های یک مهمانی سال ۱۳۴۲ برخوردم. بعد اتفاقی تر به یک جایی از مهمانی که داشتیم می بوسیدیم هم را. توی تصویر تار نیمه تاریک دوربین موبایل هم حتا هنوز می شد دید که فقط با لب هایم دارم نمی بوسمش. که تمام تنم نرم نرم موج می خورد به طرفش. با تمامم می بوسیدمش.
این قدر دوستش داشتم. غم انگیز بود. گاهی وقت ها غم انگیز می شود هنوز. هم این که آن قدر دوستش داشتم و تمام شد٬ هم این که الان وقت های زیاد است که کسی را آن جور نخواسته ام ببوسم. 

شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۱

خوش حرکاته خب٬ چه چاره کنم؟

یادم اومد٬ یادم اومد! اولش می خواستم بیام بنویسم که یه اسپم دریافت کردم٬ سابجکت اینه که زهرا٬ امریکا وانتس یو! بعد داشتم فک می کردم که من دت ایز سام گود اسپمینگ! یعنی خب آدم دست خودش که نیس٬ می دونه هم اسپمه٬ ولی قبل اینکه بفهمه چی شد می بینه یه جوریش شده خوشش اومده که امریکا وانتس هر!
بعدن فیس بوک رو که باز کردم داغ دلم تازه شد به این شرح که برخی از شما بندگان مقرب از التفات خاص من به آقایون بیبی فیس و فمنین و ظریف آگاهید. یعنی خب همَه خوبن و تو دل ما برای همَه جا هست ولی به این دسته خاص یک حساسیتی دارم که به قول آقامون وقتی که از در تو می آن دل تو سینه م می لرزه٬ دقیقن همونجوری که به عالمی می ارزه. دست و پامم شل می شه. کلن بخوام دقیق توضیح بدم افکتی که این دسته روم دارن اینه که شل می شه و می لرزه! حالا این فیس بوک هم ظاهرن از این پاشنه آشیل ما خبردار شده. صبح تا شب شب تا صبح به طور کاملن بی ربطی به زور داره یه آقایی رو به ما ریکامند می کنه که اد کنیم. حالا دو تا دونه فقط دوست مشترک داریم با آقاهه ها٬ هیچ چیز خاص مشترک دیگه ای هم نداریم٬ ولی فیس بوک دست بر نمی داره که. آقاهه هم٬ خب٬ چجور بگم که حق مطلب ادا بشه؟ از ایناس که من و ایرج میرزا سرش تفاهم داریم با هم٬ باید بشینیم پای بساط عرق خوری٬ من شکل عدد چهار انگلیسی نشسته باشم٬ ایرج لم داده باشه٬ من دستم رو زانوم باشه٬ لپ تاپ و پیج فیس بوک آقا هم جلوم باز٬ رومو اینوری کنم بگم ایرج! قند و نبات است پدرسوخته٬ چه کنیم می گی؟ اون هم به قلیون پک بزنه و راه حل های خودش رو در این مورد ارائه بده٬ کما اینکه مطمئنم اگه مرحوم زنده بود٬ یه مثنوی جدید برای این بچه می گفت. 
بعدن می خوام بهتون بگم که حالا تا این جاش که خیلی خوب و قشنگ. مشکل این که آقاهه جای بچه مه. خیلی جای بچه مه. متولد سال ۱۹۹۰ میلادی٬ یعنی به قول نگار تو مایه های همسن وی اچ اس ئه! بعد هی من به خودم نگا می کنم٬ به سندوسال و بار و بندیل و عزت و آبرو و یه عمر زهد و تقوایی که پیشه کردیم و مرتکب پدوفیلیا نشدیم٬ بعد هی می گم بارالها این چی بود بر من نازل کردی؟ با این حجم غم زمانه٬ الان من به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟ بعد هی به چونه ش نگاه می کنم باز دست و دلم می لرزه. بعد باز خودم می آم می گم سعدی گفته زن جوان را تیری در پهلو نشیند به که پیری (حالا زن جوان٬ پسر جوان٬ پوتیتو پوتاتو) تقوا پیشه کن زن. بعد هی باز به ابروش نگاه می کنم محراب به فریاد می آد. خلاصه زندگی مون مختل شده. البته یه مقداری خب دارم اغراق می کنم ولی منصفانه دارم می گم جای اغراق هم داره.
خلاصه٬ وسط این همه بدبختی و استرس و غم زمانه٬ اینم شده بخش فان زندگی ما این روزا٬ که نشست خودمون و ایرج میرزا و آقای خوش حرکات رو با جزئیات - و خیلی مسائل دیگه راجع به آقای خوش حرکات٬ با جزئیات - فنتسایز کنیم. بلی٬ به امید آن روز. 

* داره یادم می آد چه خوش می گذره آدم اینجا دری وری بنویسه!

این پست از واژن پریشی و بی خوابی مفرط سرچشمه گرفته و هیچ ارزش قانونی دیگری ندارد

عرض کنم خدمتتون که در ویکند خود یازده شب از مهمونی اومدم خوابیدم. در جریان مهمونی با یه آقای شخصیتن جالبی که جای پدرم بود فلرت کردم به طور کاملن غیرعمدی و اتفاقی. یعنی جدیدنا متوجه شدم که من اتوماتیک و ناخودآگاه و بدون اینکه حتا منظور و قصدم باشه با ملت فلرت می کنم. بهش که دقت می کنم شبیه اون ترکه عمل می کنم که اورست رو رفت بالا ازش پرسیدن انگیزه ت چی بود گفت والا انگیزه خاصی نداشتیم بار خورد رفتیم. خلاصه مثکه ما بدون انگیزه خاص بار بخوره می ریم. لطف کنید جهت جلوگیری از بارگیری بی مورد اگه جایی دیدین دارم لاسی چیزی باهاتون می زنم یا نخی می دم که سابقه نداشته (یا حتا سابقه داشته ولی به نظرتون غیرمنتظره و عجیب میاد) بی زحمت حتمن ازم بپرسین منظورم همونه یا چی. مچکرم.
خلاصه می گفتم٬ چهار صبح بیدار شدم و به خود گفتم تشنه مه. رفتم آب خوردم بعد اومدم به خود گفتم تشنه م بودا! بعد هی خودمو پیش پیش کردم که دوباره بخوابم. نشد آقا نشد. هی این اپلیکیشن کوییک اسلیپ آی پد رو باز کردم صدای جنگل و دریا و بارون و قطار برا خودم گذاشتم بخوابم. نشد. هی عمدنی افکارمو مغشوش و در میکسر انداخته کردم (دیدی اینجوری می شه بعد همه چی همینجور که می چرخه تار می شه بعد مسیر چرخیدنش بی ربط و از دست تو خارج می شه بعد خوابت می بره) نشد. بدتر افکار مغشوش شروع کرد همینجوری ادامه پیدا کردن بدون خواب. از این حالا که می خوای همین الان پنج صبحی مسیر زندگی پنج سال آیندتو با جزئیات معلوم کنی. خلاصه مجبور شدم می فهمید مجبور. که یه ایمیل طولانی نوشتم بعد شروع کردم سرچ کردن این که آیا می شه با کشتی از انزلی رفت باکو یا نه. بعد دیدم اهه هشت صبح شده. زنگ زدم بندر انزلی پرسیدم آقا می شه با کشتی رف باکو؟ گفت خانوم والا اینجا یه میرزا کوچک خان هست که نه به شل شفا می ده نه به کور (نقل به عین) گفتم خب حالا اگه مثلن من خیلی اصرار داشته باشم که حتمن با کشتی برم٬ این کشتی باری ها قبول می کنن مسافر ببرن؟ قرار شد بپرسه بعد زنگ بزنم بهم بگه. بعد گشنه م شد رفتم یه هلو آوردم بخورم. جهت دقت عرض می کنم که شلیل بود. بعد الان آخرین خاطره ای که از شلیله دارم اینه که هسته ش مونده بود ولی هرچی دوروبرم نگاه می کنم نمی فهمم کجا گذاشتمش. هی به سان حضرت آدم و قابیل از خودم پرسیدم الیزه! با هسته شلیل چه کردی؟ جوابی برای خود نداشتم لکن همذات پنداریی با پرنده ی موسوم به اسکل به من دست داد. الان رفتم یه سیب بیارم بخورم هی دارم دقت می کنم ببینم ته مونده این یکیو به طور ناخودآگاه کجا می ذارم٬ یحتمل هسته شلیله هم همونجا باشه. ولی می دونید چیزی که هست کانسپت ناخودآگاه بدبختیش اینه که نمی شه بهش دقت کنی خودآگاه می شه. یعنی الان من هرچی هم دقت کنم باز می دونم که آگاهانه تخم سیب مربوطه را در بشقاب بالا سرم خواهم گذاشت و هرگز نخاهم فهمید به سر تخم شلیل چی آمد.
بعد یادم اومد که یه چیزی می خواستم تو فیس بوک بنویسم. بعد فیس بوک رو باز کردم ولی یادم رفته بود چی می خواستم بنویسم. بعد به حرف رادمن که گفت عزیزم ای دی اچ دی نه تنها دایگنوس می شه بلکه تو اصلن به دایگنوس شدن احتیاجی نداری تو خود خودش هستی ایمان آوردم. بعد تصمیم گرفتم این چیزهای مغشوش را بنویسم زیرا که به منزله ی شلدون در کله ی ما هم به ما خوش می گذرد٬ بعضی وقتها تصمیم می گیریم جهانیان رو سهیم کنیم٬ اگر به اونا خوش نگذشت بدبختی اوناس که درک نمی کنن و دیر لاس. خلاصه. این ندا که اون قدیما می نوشت که اسم وبلاگش افکار پراکنده یک زن منسجم بود٬ چقد اسم وبلاگش خوب بودا. اگر غیراخلاقی و تکراری نبود الان اسم وبلاگمو می ذاشتم اون. لکن نمی ذاشتم چرا که ما یه بار سر دستشویی تصمیم گرفتیم اسم وبلاگمونو بذاریم الیزه٬ شوخی شوخی اسممون کلن عوض شد شد الی. نه که ناراضی باشم لکن الان باز بذارم یه چی دیگه٬ آدم چه می دونه مردم چه کارا و برخوردا با اسم خودت و وبلاگت ممکنه بکنن. بعد اینکه الان مایلم برم یه کم دیگه خودمو پیش پیش کنم اگه نشد یه فیلم براندو یا پاچینو دار ببینم. امیدوارم به شما هم خوش گذشته باشه که در صبح واژن پریشی من سهیم شدید. اگر نگذشت بدبختی شماست. مچکرم. خدافس.