یکشنبه، دی ۲۳، ۱۴۰۳

Hello? (Hello, hello, hello)


Is there anybody in there?


Just nod if you can hear me


Is there anyone home?


Come on (Come on, come on), now


I hear you're feeling down


Well, I can ease your pain


And get you on your feet again.


Come to Me. Come to Me, and let them write books about how my love brought you back from the dead on a divine mission, let them write about how our love set the world free.. 

چهارشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۶

Z is here. Words come with.

Then, I was lost. 
I am lost. I find myself wondering, struggling, losing hope, losing faith, losing choice, losing my religion, as that lovely old song used to say. But I know I still have the words. I have the words, I always had them, I lost them at some point during the journey, and I got lost, because the words were always my light. Because no matter where home is, the words are the journey, the story, the narration, is what gets you there. 
Then, I was lost.
I found myself with nothing. Without hope, without faith, without choice, without my religion, without a job, without a home, without safety. It was called "the safety box". A room, 3x4 meters, in a psychiatric ward in a small lakeside town in the happiest country on earth, with plastic walls, a bed and a ball/chair. I found myself with nothing, and that was.. oddly liberating. That brought back perspective. That treated my out of the mania that had driven me to that point. Four days in that room and clarity began to come back, realistic feelings began to come back. But more of that later. The point was, in choicelessness, I found liberation and clarity. Or at least it started. In voicelessness, I began to hear the weak voice screaming insecurity and fear inside of me.
So they say, the best way out is always through. Tyrion Lannister once said, Don't run away from who you are, don't forget who you are, the rest of the world never will. Wear it like an armor and no one can hurt you. Like it or not, I am who I am, and my life has changed, irreversibly, in this blog, in those chat windows, in those long lonely nights and phone calls, in that fine dining room in that hotel in Dubai, in those dark grey cells in Evin, by the shores of the great Nile in Sudan, in that hellhole in Nairobi, in those air conditioned meeting rooms and endless parties in Khartoum, in that evening in Canada club, in all those hospitals in fucking Switzerland, on Hadiye's couch in Izmir, and I have changed with. I can't change things back, but I can change with them, through them. I can begin to get things back, to give things back, to put it all down and look at it and move past and through and beyond. I still have .. some of my faith, and some of my words, and some choice. 
So here I stand. An aid worker in exile, without a place I can call home, been through seven hells and back, and I choose, because that I still can do. I choose to not hide. To give myself back the words. To accept how things went and who I am. To wear my wounds like an armor. to bring back the words, the story, the narrative, the consciousness that comes with, the direction that follows. 
I choose to build my home in words. They're all I have left, and all I can spare for now, I never had much else. So I choose the words, and I thank my God I still have them, even if I may stutter for a while, bear with me. Here I begin my stories. May clarity come with, and all the good things follow. Amen. 

یکشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۵

برگشتم. می دانستم کجای شهر باید ایستاده باشد. خوب بود همه چی. باز خرابش کردم. 

باید یک جایی یاد بگیرم احساسات و نوشیدنی هایم با هم قاطی نشود. باز قاطی شان کردم و پاشیدم توی صورت تیره روز. باید تمام شود همین جا این مسخره بازی. دیگر جای فشار دادن و انگولک کردن ندارد هیچ.

خب، باز می بینمش. بهش خواهم گفت که متاسفم که از جا دررفتم و وقت خوبی برای صحبت نبود و در حال خودم نبودم. خواهم گفت که هرگز نخواسته ام به من خدمت و میزبانی کند و چیزی بدهد که باعث خفگی اش می شود و متاسفم که چنین حس کرده. خواهم گفت که من هم آنچه ازش می خواهم دوستم است و الباقی فاز غیرمنطقی ای ست که سپری خواهد شد. خواهم گفت که هر دو با هم بیهوده پروتکت کردیم همدیگر را و در مورد چیزهایی با هم حرف نزدیم که باید می زدیم تا منجر به این نشود که توی مستی تو از من در مورد جزییات ریپ شدنم بپرسی و من اینجور از جا در بروم و من اتفاقی بفهمم با دیت ت هستی و تمام شب اجتناب کنم از اطرافت. حرف بزنیم عین آدم. این امید واهی که یک اتفاق خوشایندی بینمان می افتد را کنار بگذاریم و دوست باشیم. ولکام تو فرندزونشیپ.

باید بروم. باید کلن جمع کنم بروم از این شهر. خفه کننده شده بدجوری. با یک روز و سه روز و یک هفته حل نمی شود. باید اپلای کنم و چمدان ببندم و سه شنبه بروم بیروت و یک هفته دنیا و مافیها را فراموش کنم و وقت تراپی بگیرم و قرص شروع کنم و جمع کنم خودم را. مشخصن نجات دهنده ای در کار نیست که نیست. 


چهارشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۹۵

هفت و چهل و پنج دقیقه موبایل زنگ می خورد. قبلش حدود شش از خواب پریده ام و رفته ام پنجره را باز کرده ام تا هوای تازه دم صبح بیاید توی خانه و قربان صدقه رنگ آسمان خارطوم وقت طلوع رفته ام و دوباره خوابیده ام. ده دقیقه ای طولش می دهم تا از تخت دربیایم که در مقیاس چندماهه اخیر موفقیت بزرگی است. صدای گوشی را می اندازم روی اسپیکر بلوتوث توی حمام و روی ساندکلاد استیشن آهنگ "قصر صدف" عارف را باز می کنم. اگر آهنگ های دامبولی دهه هشتاد و نود مملکت آدم صبح بیدارش نکند امید خاصی به چیز دیگری هم نمی تواند باشد. بماند که ساندکلاد درک خاصی از موسیقی فارسی ندارد و هشت و نیم صبح وسط این استیشن آهنگ داریوش هم پخش می کند. موهای کنار گوشم را کمی کوتاه و مرتب می کنم، ضدآفتاب مخلوط با ب ب کرم را پخش می کنم توی صورتم با مداد چشم و ریمل و رژ گونه. اندازه ای که بیدار و هشیار به نظر برسم. بلوز آستین کوتاه ساده مشکی را سریع به تن می کشم با شلوار مشکی، یک لنگه گوشواره بلند نگین دار سبز تی تی را که لنگه دیگرش در سفر هشت سال پیش ترکیه گم شد گوش می اندازم با یک گوشواره خیلی کوچک ساده به آن یکی گوش، یک حلقه به وسط انگشت سبابه راست، آی پاد، عینک و سه طبقه پایین تر دست بلند می کنم جلوی اولین رکشای رونده. نه و ربع کمتر است که به دفتر می رسم و مجددن برای خودش رکوردی است. از در بزرگ آهنی تو می روم و مستقیم می روم کافه تریا و اصیل ترین صبحانه سودانی ممکن (فول و طعمیه) سفارش می دهم. همکارم فواض حوالی 9.45 دقیقه وسط صبحانه م  می رسد دفتر و می گوید جدیدا صبحها خیلی زود می آیی! تیم ما شاهکار است. رییسم هم خیلی که می خواهد شاخ و شانه بکشد ازمان خواهش می کند که حداقل یکی از سه تامان نه صبح در دفتر باشد.

کمی وقت تلف می کنم و دست دست می کنم تا ظهر که باید بروم جلسه ای. دو تا از همکارانم همراهمند، جلسه طبق معمول کسالت آور است هرچند که سباستین قشنگم برگزارش می کند، وسط جلسه عزه را می قاپم و اطلاعاتی که لازم دارم در مورد پروژه های حل اختلاف و همزیستی مسالمت آمیزشان می گیرم، انگار که این کشوری که مثل بیمار روانی دستش دارد پایش را می زند با کلاس حل اختلاف درمان می شود. جلسه که تمام می شود به صرافت این می افتم که برای زنگ زدن به راننده دیر شده، با امجد بر می گردیم دفتر، دستی به سر و گوش چند تا کار کوچک می کشم  و تا می آیم بروم خانه آگهی پوزیشنی در عراق را می بینم که خیلی وسوسه انگیز است و ددلاینش امروز. با حرص کیف و کتاب را زمین می گذارم و شروع می کنم به سابیدن رزومه. شش و نیم می رسم خانه و دیر است برای دوش گرفتن، گفته ام هفت می بینمش که آخرین قسمت سریال مورد علاقه مان را با هم ببینیم، و مکالمه نیمه تمام مان در باب اینکه آیا ما با هم چه صنمی داریم را تمام کنیم. خانه اش که می رسم دارد خدمتکار و دوستش را رتق و فتق می کند و من با هم خانه اش کمی معاشرت می کنم. خلوت که می شود سه تایی یکی دو ساعتی حرف می زنیم. رناتا همخانه اش برزیلی است، پروگرم آفیسر بخش پناهندگان، انسان شناسی خوانده و توسعه و مطالعات جنسیت. مثل وروره جادو حرف می زند ولی اکثر حرفهاش جالب است. جمع که می کنیم می رویم اتاقش و سریالمان که تمام می شود و چند تا کمدی بسیار از نظر سیاسی نادرست که می بینیم، می پرسد آیا ما هرگز مکالمه مان را تمام کردیم؟ نکردیم. بهش می گویم چقدر شروع آن مکالمه و ادامه اش الان برایم سخت بوده و هست و می دانستم که در خلالش باید خودم را خیلی باز و آسیب پذیر کنم، ولی کردم چون دوستی هایم را جدی می گیرم و چون نگاهم کرده بود و صادقانه گفته بود چقدر من را در زندگی اش می خواهد و لطفن جایی نروم، و من نمی توانستم مژه بزنم و بگویم حتمن عزیزم و نگویم که آنقدر دلخورم که در سرم آلردی رفته ام. می گوید مرسی که حرف زدم و برای او سخت نیست و مثبت است. حرف می زنیم. می گوید که این حیطه برایش جدید است و نشده قبلن که احساسات یهو بخزد وسط رابطه اش با دوستی و بلد نیست هندل کند و بودن در اطرافم برایش سخت است و داشتن من در زندگی اش برایش باید است و نمی خواسته ریسک کند با وارد شدن به چیزی که امکان خراب کردن دوستی مان باشد درش و نمی داند چه می خواهد. می گویم که من هم خیلی بلدتر نیستم و ترس ها و پرهیزها و تاملات خودم را داشته ام فقط در موردشان حرف نزده ام، اینکه آزرده شده ام از این که آن و آف بهم میکسد سیگنال داده و با سرم بازی کرده و اینکه من هم نمی دانم چه می خواهم ولی اتفاقی که اطراف او برایم می افتد این است که تفکر منطقی ام تعطیل می شود و خلاف برنامه ریزی هایم عمل می کنم و این همیشه برای من نشانه جذابی بوده. 

یک جایی ساکت می شویم. می آید می ایستد جلویم و بغلم می کند. دو سه دقیقه ای طول می کشد تا بدانم که می خواهم ببوسمش یا نه. مثل این که می خواهم. می گویم داری باز با کله من بازی می کنی. می گوید امیدوار بودم بعدن سوالها را بپرسیم. دو ساعت بعدی هم را می بوسیم و وسطش می خندیم و شوخی می کنیم و از هم می پرسیم که آیا می توانیم از این نقطه برگردیم یا نه. دستش می اندازم که نمی تواند مرا هندل کند و سر به بیابان خواهد گذاشت و می گوید برو بچه، I played you like a guitar. دو ساعت بعدتر یادم می افتد که باید می گفتم yeah I'd play you like a fucking orchestra. ذهن هردومان دنبال راه حل های خلاقانه می گردد برای هندل کردن فردا و روزهای آتی. می گوید راحت تر نیست با هم بخوابیم؟ می گویم در چه جهانی با هم خوابیدن چیزها را کم-پیچیده تر کرده؟  می گوید نمی شد فقط فلرت کنیم، دت واز فان، می گویم آره ولی مشخصن من و تو آدمی بلد نیستیم همانجا متوقفش کنیم. می گویم بلند شو مرا برسان که فردا باید ادای فاکینگ پروفشنالها را دربیاوریم، مکالمه که خدا را شکر عالی پیش رفت، the sign of a good conversation is where people adjust their boobs and dicks afterwards right?. ساکتیم بقیه زمان را، توی ماشین آیرانیکلی یک آهنگی پخش می شود در مورد فاکینگ آپ با کسی که نباید، می زنیم زیر خنده و می گوید I swear I don't plan this shit. دم در خانه که می رسیم صدای ضبط را کم می کنم. می گویم ببین، من با کله ت بازی نخواهم کرد، با کله ی من بازی نکن. می بوسمش روی گونه و پیاده می شوم. ساعت یک و اندی ست. خوابم نمی برد. دو و نیم سه صبح است که فکر می کنم مرده شورم را ببرد که در آستانه سی سالگی سه روز تمام مکالمه برنامه ریزی میکنم و بعد می روم کاملن آن کار دیگر را می کنم. مشخصن این داستان بلوغ و خودداری و سلف کنترل برایم جا نیفتاده. فکر می کنم طرف الان خودش را هم نوازش کرده و خوابیده و من دارم این طور خودزنی می کنم توی کله م. چهار صبح است که بلند می شوم و یک یادداشت می نویسم توی موبایلم. جواب دقیق و جزیی ای به این سوال که چه می خواهم ازش، این که هنوز فکر نمی کنم این کار عاقلانه است ولی فاک ایت، این طور که پیش می رود بالاخره یک وقتی روی سر هم خواهیم پرید و مایت از ول عین آدم همه چی را بگذاریم روی میز و لذتش را ببریم ببینیم کجا می رود. فکر می کنم آخر هفته که استانبول هستم در موردش فکر خواهم کرد که یادداشت را بفرستم یا نه. پنج صبح می خوابم بالاخره.

هشت و یک چیزی به زور بلند می شوم. دوش و آرایش و گریم جای دندان مانده روی گردنم. دامن سکسی و کفش های اسپارتیم را می پوشم چون که بدذات هستم و درست است که قول دادم با کله اش بازی نکنم ولی در مورد هورمون هایش قولی ندادم و تا جایی که به من مربوط است ایتس فر گیم. سر سیگار صبح دلفین جای دندان را رصد می کند و می گوید آی نیو ایت! آی نیو ایت! می گوید اوور ثینک نکنم و اگر جفتمان می خواهیم چرا که نه؟ می روم کرم پودر بیشتری می مالم روی گردن و با دفتر و دستک برمیگردم توی باغچه که گزارشی را بخوانم و در عین حال مطمئن شوم سر سیگار صبحش خواهم دیدش. به چه روزی افتاده ام، مایه آبروریزی. یعنی هرگز در زندگیم اینقدر سلف کنترل به خرج نداده ام، همیشه خیلی خیلی قبلتر از این مرحله گفته م بده بره. با قهوه می رسد و شوخی می کنیم و از در و دیوار حرف می زنیم و چیزی به روی خودمان نمی آوریم. باید از شهر فرار کنم. باید گزارش یو ان ویمن را بخوانم و کامنت بدهم. باید بلیط بیروتم را عوض کنم و پول چنج کنم پول بلیط استانبول را بدهم و ایمیل جواب بدهم و سه تا میتینگ هفته بعد ست کنم و لباس ببندم و از شهر فرار کنم و سه روز سرم را خالی کنم ببینم چه می خواهم. ببینم یادداشت لعنتی را می خواهم بفرستم یا نه. ببینم می توانم ریسک نه شنیدن را بپذیرم یا نه و آیا به قول فریانه از این کوفتی که برای خودم ساختم بهتر است یا چی. باید المیرا را ببینم و یک روز تمام توی حمام ترکی لم بدهیم و داستان خوابیدن با تمام آدمهای بی ربط و نخوابیدن با تمام آدم های باربط در طول یک سال اخیر را برای هم تعریف کنیم. باید طبق شناخت ده ساله اش برنامه فاک آپ های شش ماه آینده ام را بدهد دستم که با واقعیت گریزناپذیر مواجه شوم. باید از شهر فرار کنم و بر که می گردم بدانم کجای این شهر می خواهم که ایستاده باشد. 

چهارشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۴

ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
تلفن کنترل بود
من شماره‌ تو را می‌گرفتم
آنها گوشی را برمی‌داشتند
باید از شاعرانگی‌ام استفاده می‌کردم
حرف‌های عاشقانه می‌زدم
بی آن‌که حرف عاشقانه زده باشم
-سلام
-سلام
-تو کجایی؟
- همین دور و بر
عشق آدم را بی پروا می‌کند
عشق زبان آدم را بی‌پروا می‌کند
و جمله‌های رسوا کننده از زبانم سر می‌خوردند
-کاش اینجا بودی
-من اونجام
-کاش در دسترسم بودی
-دست چیه؟ دل مهمه!
آنها از شنیدن داستان عشقی ما لذت می‌بردند
و از قطور شدن پرونده ما لذت می‌بردند
و از سکوت‌های بین کلمات ما لذت می‌بردند
تلفن کنترل بود
و ما می‌دانستیم
حالا آنجا پرونده قطوری هست از داستان عاشقانه ما
از گفت‌وگوهای تلفنی بی‌پروا
از سکوت‌های پر از شاید و اما
شاید یک روز به جرم حرف‌های غیرعاشقانه بازداشتم کنند
و پرونده رسوایی عاشقانه‌ام را بگذارند روی میز
من هیچ چیز را انکار نمی‌کنم
نه دلتنگی‌های تو را
نه نفس‌ زدن‌های خودم را
فقط می‌گویم ببخشید آقای قاضی!
ممکن است یک نسخه از این داستان عاشقانه
که لای این پوشه‌های خاکستری گیر کرده به خودم بدهید؟
این زندگی من است
روایت مستند سال‌هایی که بی‌پروا حرفهای عاشقانه زدم
و تلفن کنترل بود

معصومه ناصری

یکشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۳

بی تو هنوز زنده ام
سنگ دلی من ببین ..

پنجشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۹۲

سی و یک شهریور هزار و سیصد و نود و دو

وقتي از ويران كردن هر چيزي كه ديگران ساختند و من ، دقيقا ، و به تمام معنا ، نفهميدمش فارغ شدم ، فهميدم كه تنها ماندم . از مفاهيم خيلي خيلي ساده ، مثل دوستي ، شروع كن تا هر ايده اي در مورد روابط اجتماعي ، فرهنگي ، جسمي و فيزيكي ، چهارچوب براي فكر ، برنامه براي رفتار ، ايده براي آينده ، اعتقاد به هر چيزي از جنس ما يا از جنس ديگر و بقيه كه در اين نوشته نميگنجد . من ِ انسان ، از حالت فرماليته يك موجود عالي ، فرهيخته ، برتر و هدف‌دار ، به فقط يك چيز ديگر در كنار بقيه چيزها تبديل شد ، كه تازه در مورد همين هم مطمئن نبودم و نيستم . مثل طفل ناچيزي كه وسط يك خلاء بي انتها معلق مانده و هر طرف را كه نگاه ميكند گوئي ميلياردها سال نوري تاريكي و نور هست ، بدون اينكه كوچكترين جهتي به سمت كوچكترين مفهومي كه با شنيدنش حس كنم معناي مطلوبي دارد وجود داشته باشد ، و بله ، البته كه ميدانستم همين جهت‌يابي را هم يادم دادند.

Those who would give up essential liberty to purchase a little temporary safety deserve neither. 

-- فکر میکنی میشه آدم تو یه زمان عاشق چند نفر باشه ؟
« آدم میتونه چند نفر باشه »

We can, however, choose our friends.

ما تمام خواب‌ها را فراموش نمي‌كنيم . آنهائي كه وقتي جوان‌تر و خام تر و ساده تر بودي ديدي را شايد هيچ وقت فراموش نكني . مثل اولين عشق ، و نظائر آن . حل آن ساده است چون اين مسئله بي ارزش يا بي اهميت است ؟ نخير . به گمان من مسائل آدم مسائل ساده اي هستند . حماقت پيچيده‌شان ميكند . بعضي‌ها را ديده ام يا همين اطراف خوانده ام كه بله بله ما هنوز كسي را در آن نقاط تاريك و مخفي مان راه نداده ايم يا هنوز از دردهايمان نگفته ايم يا نه نه نه برويد برويد كسي نميفهمد كسي مرا درك نميكند كسي نميداند و الخ . اي آقا . جمع‌ش كن . آدم‌ها قرن‌هاست كه آمده اند و رفته اند و مادرشان هم كلهم اجمعين گا.ئيده شده . هر كسي يك سري خواب و آرزو و برنامه دارد و يك سري آلت به حلقش فرو ميرود و به بخشي از ايده هايش هم ميرسد يا نميرسد و خيلي‌ها هم كه اصلا راحت‌تر اند و نميدانند ايده چگونه چيزي است . نام اين آمدن و رفتن هم دقيقا زندگي است . همينكه من و شما هم مشغول‌ش هستيم . كسي نقطه مخفي و تاريكي كه ديگري ندارد و نرفته و نميشناسد ندارد . كسي درد مخفي و منحصر به فرد و بي بديل ندارد . كسي غير قابل درك نيست . كسي آرزوئي ندارد كه ديگري نداشته يا نميفهمد . اين حقيقتا ترحم انگيز است اگر براي خودمان و خودتان با اين گلواژه ها هويت‌ي بسازيم كه حس‌ ما را نسبت به خودمان بهتر كند . پشت غم‌هاي حس‌ي زندگي ، خواب‌هاي خوب گذشته و آرزوهاي خوش آينده و موسيقي به حل خيلي از مسائل كمك ميكنند . كافي است كه ساده ببيني و مطمئن باشي تو فقط - بقول معروف - يك ماهي ديگر اين دريا هستي . چه آدم‌ها كه آمده اند و چه زندگي هائي كرده اند و چه ‌قدر اين تكرار شده .
 You are perfect.

Bob: Can you keep a secret? I'm trying to organize a prison break. I'm looking for, like, an accomplice. We have to first get out of this bar, then the hotel, then the city, and then the country. Are you in or you out?
Charlotte: I'm in. I'll go pack my stuff. 
Bob: I hope that you've had enough to drink. It's going to take courage.

برادر خيلي كوچكترم گفت بيا يك چيز خوشگل نشونت بدم . ديدم دو تا ماهي قرمز و يك تنگ بلور خيلي بزرگ خريده . با ذوق دستم را گرفت و برد جلو و گفت ، اونكه كوچكتر و خوشگلتره منم ، اونكه قهر هست و كنار شيشه نشسته و ميخواد بره توئي ، ولي نميتونه ها ، گير كرده . بعد با لبخند نگاهم كرد در انتظار فيدبك . فكر كردم واقعيت ِمن چه احمقانه خيال ميكند كه مخفي است.

- I'm sorry I kissed you.
+ I'm not.

 Can you stand up?
I do believe it's working good.
That'll keep you going for the show.
Come on, it's time to go.


دوشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۲

حالا هی دیت نکرده بریک آپ کنین با مردم

و ای بنده ی ما، بیا بشین یه چیزی بهت بگم. بقیه ممکن است نظر دیگری داشته باشند ولی مردم چه می فهمن؟ تو در جریان باش که غم انگیزترین عشق ها آن هاست که کم رنگ می شوند. امید های نصفه به عشق های نصفه ای که شکل نگرفته کم رنگ می شوند..

پنجشنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۱

ساحل کیش بودم، پلاژ بانوان. دلمان ماساژ خواسته بود. زن جوان تایلندی نشسته بود روی کمرم و فشار ملایم دست هاش روی پشتم داشت خوابم می کرد. شروع کرد زیر لبی آوازی تایلندی را زمزمه کردن. آفتاب تند بود و درخشان بود و روی نصف صورت و تنم می افتاد. صورتم به طرف دریا بود و از لای چشم های نیمه باز هر از گاهی موج ها را می دیدم. صدای موج ها با موسیقی ملایم توی سالن قاطی شده بود. دست های لطیف زن روی تنم می چرخید و زن به زبان خودش آواز می خواند، لابد یکی از آوازهای کودکیش، شاید لالایی، شاید آهنگ عاشقانه ای. زنی از کشوری دور، در ساحلی طلایی، خیلی دور از خانه ش و آدم های عزیزش، زمزمه ی آهنگش را مثل پتوی گرم و نرمی دور خودش می پیچید. دور من هم. 

شنبه، دی ۰۹، ۱۳۹۱

My heart is filled with light

به دوستم داشتم می گفتم اون شبی٬ که من هرچند سال هم عمر کنم و هر چقدر هم چیز جالب ببینم و بخونم و بدونم و تجربه کنم٬ آخر سرش برام ارزشمندترین ها٬ یادم موندنی ها و لذت بخش ترین ها لحظه های قشنگ عاطفی-انسانی ئن. اون هان که دلم می خواد یادم بمونن اگه همه چیز دیگه از یادم بره و اون لحظه هان که دلم می خواد با آدم ها و آدم های عزیز زندگیم قسمت کنم که لذتش رو ببرن. توی این مجموعه مستندی که گیتا بهم داده که خدای وی را نعمت و رحمت بخشاید٬ یه تیکه ای هست در مورد مردم یه نقطه دورافتاده تو هیمالیا که به خاطر نزدیکی به خورشید و یو وی زیاد و نداشتن ابزار محافظ چشم٬ زود و زیاد نابینا می شن. اونقدر که براشون یه بخش عادی از زندگیه٬ کور شدن٬ مثل بچه دار شدن و نوه دار شدن و پیر شدن و مردن. بعد یه دکتری یه جایی اون نزدیکیها یه کلینیک خیریه سیار درست کرده. مردم روی کول فامیل و دوست شون می آن اونجا و دکتره چشمشون رو عمل می کنه و یه روز می مونن اونجا تا دکتر پانسمان چشمشون رو باز کنه. و بعد می بینن. دکتر به پیرزنه می گه دماغم رو می بینی؟ لطفن دماغمو لمس کن. بعد گونه م رو. Do it nice and gentle.. How does it feel? It feels good, Sir.  بعد جشن می گیرن. اون هایی که تا چند ساعت پیش نمی دیدن و الان می بینن با خوشحالی می رقصن اون وسط. بعد پیرزنه می خواد بره خونه ش. دیگه لازم نیست روی کول کسی بره. راه می ره و می ره طرف خونه ش و می گه حالا همه ی مشکلاتم حل شدن. قلبم پر از نور شده٬ روشن شده. 

و دل من هم روشن می شه. یه چیز گرم شاد روشن سیالی هی توش غنج می ره. کلکسیون جمع می کنم. کلکسیون لحظه هایی که نگه دارم یه گوشه دلم و هر وقت خیلی غم خوردم و دنیا خیلی تنگ و تاریک شد در گوشه ی دلم رو باز کنم و یه پیرزن بی دندون پابرهنه با خوشحالی وسط یه حلقه برقصه و صورتش برق بزنه و چشماش برق بزنه و بگه دلم روشن شده و دل من هم روشن بشه. 

یکشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۱

رییسم داره پای تلفن حرف می زنه. ترکی. بر خلاف همیشه احساس می کنم خیلی زیاد از کلمه هاش رو دارم می فهمم چون نصفشونو فارسی می گه. تلفنش که قطع می شه به خودم شک می کنم که آیا تا الان همیشه همینجوری حرف می زده و من تازه فهمیدم یا چی؟ ازش می پرسم شما همیشه عددا و اسما رو فارسی می گین؟ می گه نه. این آقاهه کرده. ترکی رو خیلی پیشرفته بلد نیست. اینجوری می گم که اشتباه نفهمه.
به نظرم خیلی مهربون و سوییت و ملاحظه مدار می آد. تلفن دوباره زنگ می زنه و باز شروع می کنه ترکی مهربون شده ی مناسب با فهم مخاطب تنظیم شده حرف زدن. دلم غش می ره. ایحساس می کنم این از اون چیزهاییه که می شد راحت به غزل نازلی حقایق درباره فلانی گفت و بفهمه و ذوق کنه. 
سر صبحی نشستم آرشیوتو خوندم، دلم مثل چی برات تنگ شده جوجه تیغی خبیث پشم و پیل ریخته ی من. گرندما گرندما گرندما.

دوشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۱

حالا این همه روضه خوندم، یه هینتی هم بود که بالاخره پاییزم هست، لطفا یکی بیاد عاشقم شه یکم سرم گرم بشه دلم وا شه، مچکرم :ی

یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۱

از آدم ها

دخترک پنج سالشه. خوش اخلاق و خوش خنده و بازیگوشه. برخلاف بچه های دیگه که می آن دفتر و به خاطر محیط غریبه و رسمی پشت مامانشون فایم می شن سلام علیک می کنه و حرف می زنه با آدم. این دفعه بدو بدو خودش رفت توی محوطه بازی بچه ها که جاشو از دفعه قبل یادش مونده بود و سرگرم شد به لگو و خونه سازی. 
یه طرف صورتش یه تومور خوش خیم داره. دو دفعه عمل کرده ولی بازم برگشته و الان نصف صورتش کاملن دفرمه و سه برابر اندازه معمولیه. باید عملش کنن و ریشه تومور رو بردارن و یه چشمش رو تخلیه کنن که دیگه برنگرده. پدرش پول پیش خونه و همه زندگیشو داده برای دو تا عمل قبلی و نه میلیون تومن هزینه این یکی رو نداره بده. پدرش یه کارگر ساده ست که چشم خودش هم آب مروارید آورده و پول نداره عملش کنه. مهاجر غیرقانونیه و پناهنده نیست و ما هم نمی تونیم کمک مالی ای بهش بکنیم. پدرش بغض کرد که خانوم به خدا آب و برق خونه م رو قطع کردن دیشب تو تاریکی خوابیدیم. باید برم کیس رو با هزار آب و تاب پرزنت کنم برای افسر مربوطه ببینم یه درصد شانس کمک انسان دوستانه کردن وجود داره یا نه. نود و نه درصد از همین الان ممکنه جواب منفی بده. وقتی از مرخصی بیاد.

روزی که بچه رو برای دومین بار دیدم ساعت سه بعداز ظهرش بلیت کنسرت سیمین غانم داشتم. نشستم توی سالن و تا خانم مجری اسم خواننده رو آورد که دست بزنین که بیاد تو سالن، اشکم سرازیر شد. دو ساعت تمام اون خوند و من همینجوری شرشر اشک ریختم و هی از خودم می پرسیدم که خب چرا؟ چته آخه؟ کی تا الان با "آها بوگو" تو تالار وحدت گریه کرده که تو بکنی؟ هیچ توضیحی پیدا نکردم غیر از بچه ای که با نه میلیون تومن پول خوب می شه و نداره که بده. 

هر شب قبل خواب یادش می افتم و با بدبختی باید حواسمو پرت کنم که الان بچه خوابش نمی بره چون باباش گفت روزها حالش خوبه و بازی می کنه ولی شب ها دردش زیاد می شه و تا صبح گربه می کنه و خودشو می زنه اینور اونور. یه بچه ای هست که پنج سالشه و خوشگل و بازیگوش و شیطونه و سرش درد می کنه و  چون نه میلیون تومن پول نداره هر شب از سردرد نمی خوابه. نمی ذاره منم بخوابم. تا وقتی افسر مربوطه از مرخصی بیاد و تایید کنه که کمکش کنیم، اگه بکنه، هرشب بچه نمی خوابه. اگه نکنه، بعدش هم بچه نمی خوابه. منم نمی خوابم لابد. 

یه آقای دیگه بود که اون هم مهاجر غیرقانونی بود. دیالیزی بود و می گفت نداره پول دیالیز اون روزش رو بده. و من هیچ غلطی بر نمی اومد از دستم که براش بکنم. حتا نمی تونستم بگم خب خودم زیر میزی کمکش می کنم چون حرف یه پول کلان برای یه مدت نامحدود بود و من نه داشتم و نه اگر هم داشتم می تونستم بدم و فکر نکنم که می شد به کسی دادش که مشکلش  حل بشه نه اینکه فقط زنده بمونه. امروز وقتی دیدم یه کیسی که ده روز پیش باید بهش زنگ می زدم و سرم شلوغ بود و عقب انداختم، یه بچه ده ساله س که پاش درد می کنه و بریس لازم داره، از کلافگی و عذاب وجدان نزدیک بود گریه م بگیره. مامانش خونه نبود. اسم برادرش جمشید بود. گفتم تویی که پات درد می کنه؟ گفت نه. داداشمه. خوابیده.

از کل فهرست شیندلر یه صحنه ش بیشتر از همه مونده تو ذهنم. اون آخرش که شیندلر داره به صف کارگرهاش نگاه می کنه و به خودش نگاه می کنه و می گه می تونستم ده تا بیشتر رو نجات بدم. یکی بیشتر. به حلقه و ساعتش نگاه می کنه و می گه اینا می تونست جون یه آدم باشه. مقایسه نمی کنم، که مقایسه بی ربطیه. ولی یه روزایی آخر روز آی می فهممش، آی می فهممش. به پول ناهارم و پارکینگم و لباسم و ماساژم نگاه می کنم و می گم این الان غذای یه خونواده بود. می تونست خرج مدرسه یه بچه باشه. امسال یه عالمه شون از مدرسه موندن چون شهریه مدرسه رو زیاد کردن و معافیتش رو هم برداشتن و خب خیلی هاشون ندارن که بدن. ندارن که بخورن. من شراب مهمونی م رو با عذاب وجدان می خورم و همون موقع از خودم بدم می آد که اینقدر بی مصرفم و بلد نیستم عوض فقط حرص خوردن واقعن از اینجا و اونجام بزنم و زندگی یکی رو راحت تر کنم. بعد می رم کرور کرور پول می دم به تراپیستم اینا رو می گم که اون راه میون بر یادم بده که حرص نخورم و زندگی خودم رو به خودم حروم ندونم و به جاش لذتش رو ببرم و کارمم سر موقع خودش بکنم. بعد میام این غرها رو اینجا می نویسم و باز احساس پوچی می کنم و خجالت می کشم از خودم که بلد نیستم، جرئتش رو ندارم واقعن واقعن سوشال ورکر راست راستکی بشم و زندگیمو ساده تر کنم و بتونم بزنم به زخم چهار نفر. تازه واسه کاری که حقوق مفصلش رو هم می گیرم و زیر کولر و بخاری می شینم می کنم هم اینقدر غر می زنم. چوب دو سر طلا می شم که نه بلده ول بده حالشو ببره، نه بلده مرتاض و مادر ترزا بشه و اقلن از اونور به یه دردی بخوره. 

تواناییم برای فکر کردن، اهمیت دادن و حرف زدن در مورد هر چیزی به جز کارم محدود شده. یه جورایی همه چی در مقایسه با آدم هایی که هر روز می بینم، مشکلاتشون و غم و غصه هاشون، بی اهمیت و لوکس و لوس به نظر می آد. نتیجه ش این می شه که با همه ساکت می مونم چون احساس می کنم هیچ کس دلش نمی خواد در مورد چیزهای به این تلخی که زورش هم نرسه درست کنه بشنوه. خودم هم بعضی وقتا نمی خوام بشنوم و ببینم. بعضی وقتا با بغض و عصبانیت به مردم نگاه می کنم چون احساس می کنم بی توجهن و اهمیت نمی دن به بدبختی این همه آدم و اصلن نمی خوام با آدم های این همه ignorant حرف بزنم. با این که عاشقانه و دیوانه وار کارم رو دوست دارم بعضی روزها وقتی می رم خونه اصلن دیگه هیچی نمی خوام بشنوم و ببینم. فقط می خوام نباشم و فکر نکنم و یادم نیاد. کار به معنی واقعی کلمه تمومم می کنه. تموم شدنه رو دوست دارم ولی. فقط کاش یه کم به درد بخورتر بود. به درد بخورتر بودم. 

یکشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۱

دیشب برای خودم واژن پریش زیبایی شده بودم که نگو و نپرس. ساعت یازده شب ملاتونین خود را خورده و تصمیم گرفتم به جای خوردن قرص های بیشتر که زودتر خوابم ببرد تحمل نمایم و فوقش یه ساعت در رختخواب غلت زده تا خوابم ببرد. سپس ویدز فیناله ی خود را دیده و بسی فحش دادم که هپی اندینگ نبود و من یک آدم اولد فشند کلیشه ای هستم که باید آخر فیلم و سریال هام ماچ و ازدواج و بچه و بغل و عاقبت بخیری باشد. آخه زنه سر پنجاه سالگی چی چیو بره فیگر اوت کنه آخه؟ سپس به رختخواب رفته و به غلت زدن پرداختم. در آن بین یک حالت غریبی بر ما مستولی شد که یک هو حس کردیم به خاطر مسائلی که داریم و می توانیم و الخ بسیار مچکر و سپاسگزار کائنات و پروردگار احتمالی هستیم. حالا ما همچین آدم اسپیریچوال خاصی نیستیم ولی شما هم جای من باشید صبح تا شب با یک تعداد آدمی که نان ندارند بخورند سروکله بزنید احساس شکرگزاری مدام می کنید که شما می توانید با دوستانتان بروید روکا شام مکزیکی و تاور میوه ای و براونی و چایی بخورید و بعد هم در رختخواب نرم خود خوابتان نبرد. فی الواقع هم اکنان که زمستان می شود و بنده دو تا هوم ویزیت دیگر بروم و پا توی اتاق های دوازده متری یخ زده ی نم برداشته بگذارم می آیم اینجا برایتان به خاطر این که شومینه دارم مثنوی شکرگزاری می سرایم.

خلاصه ده دقیقه تمامی داشته های خود در زندگانی را شمردم و بابتش احساس خوشحالی کردم. بله. سابق بر این گوسفند می شمردیم الان دار و ندارمان را می شمریم خوابمان ببرد. نبرد که آقا. من همینجور یک ساعت غلت زدم برا خودم تا بالاخره یه خواب شل هی می خابی بیدار می شی ای گرفتمان. بعد پنج و چهل دقیقه صبح بیدار شدم با هول و ولا و نفس نفس و وحشت خوابی که دیده بودم. بعد هول و وحشتم که خوابید هار هار خنده ام گرفت چرا که بخدا مغز قشنگ خواب بامزه اختراع کنی دارم. خواب دیدم که بابام سیاستمداری چیزی هست و طی کودتایی حصر خانگی! شده و یک عده ای در واحد بالاسری و یک عده ای هم در آپارتمان روبرویی مراقبمان هستند. بعد یکی از رهبران کودتا هم که بر حسب اتفاق و چنان که افتد و دانی آقای قشنگ و خوش قد و بالا و کینگ کونگ طوری ای هست توی آپارتمان روبرویی ساکن است. بعد از آن جا که در زندگی واقعی خود دراما نداریم در خواب برای خود دراما می سازیم و آقای رهبر قشنگ این وسط زده عاشق من شده. بعد سگ فسقلی من را که در کودتا دزدیده بودند چرا که معمولن سگ در کودتا عامل مهم و تاثیر گذاری است، آورده دم خانه مان پس داده و منم خوشحال و خندان. بعد یک نصفه شبی من از واحد بالایی پچ پچ شنیدم که قرار است یک چیزی تو مایه های گروه فشار و مسعود ده نمکی و غیره ( این یارو تو کابوس های ما به عنوان چماق به دست عربده کش ماندگار شده. بعد ملت متوقعند به عنوان کارگردان و شخصیت هنری به رسمیت بشناسیمش؟ به قول خواهر کوچیکه "دو بار" ) به خانه مان حمله کنند ولی صرفن به قصد ارعاب و عربده کشی و غیره و قرار نیست توی خانه بیایند. آقای رهبر کودتای قشنگ و بلا هم دارد تاکید می کند که عاشق چشم و ابروی بنده است و باید مواظبت کنند آب تو دل من تکان نخورد. بعد رفتم یواشکی مامان و بابا را بیدار کردم و به یک حالت خیلی قهرمانانه ی سپر بلایی خودم رفتم دم در چرا که مطمئن بودم تو نمی آیند و خطری ما را تهدید نمی کند. بعد یهو ده نمکی نامرد در را باز کرد و آمد تو و من جیغ زنان خودم را روی بابام انداخته بودم که نکشندش که بیدار شدم. حالا الان که تعریف می کنم خنده دار است ولی آن وقت صبح خیلی وحشتناک بود. بعد هی به خودم گفتم دخترجان تو ننه ت سیاستمداره؟ بابات سیاستمداره؟ عمه ت؟ این خواب چیه آخه که تو ببینی! یعنی سه تا دخترهای یاحسین میرحسین مطمئنم در کل این مدت این قدر کولی بازی درنیاوردند که من دیشب توی خوابم درآوردم. بعد غش کرده بودم از دست خودم که رمنس ماجرا را هم به شکل خیلی زرد و برباد رفته ای و فیلم هندی طوری ای تامین کردم برای خودم که حوصله م سر نرود. خلاصه مردم شب ها می خوابند استراحت می کنند صبح سرحال بیدار می شوند. ما شب تازه شیفت دوم تراما و مصیبت و جدال با سختیهای زندگی مان شروع می شود. 

خلاصه هفت صبح خود را به زور از تخت کندم و روانه سرکار کردم و تا این لحظه که در خدمت شما هستم کار مفید خاصی نکرده ام. چنانچه بر حسب بدشانسی شخصی از سرکار در حال خواندن این خطوط است متوجه باشد که البته شکسته نفسی کردم در جمله ی قبلی و البته که خیلی مفید هستم. امروز خانم 25 ساله ی ربع قرن سندوسال داری شده ام که باید تا عصر کارهای جدی کرده و سپس بروم چندین شلوار کوتاه کنم و چندین هدیه تولد بخرم و به صاحبخانه زنگ بزنم ببینم چه خاکی قرار است بعد 15 آذر به سرم بشود و سپس به خانه رفته و به طور بورینگی به استراحت بپردازم. انگار نه انگار که تا همین دیروز برایتان الیزه ی شانزده الی بیست و چهارساله ی خوشحال جینگیلک در کوچه خاک بازی کننده ی جلف بازی درآورنده ای بودم. تصمیم گرفته ام در این سال بیست و ششم بالاخره به امید خدا خانم باشخصیت لیدی مآبی بشوم و بروم دنبال درس و پیشرفت و ترقی و دست از خاک بازی بردارم و با خودم صلح و صفا کنم و این قدر هی خودم را دعوا نکنم سر هر چیزی. باشد که موفق و موید باشم. از صبر و حوصله ای که در خواندن تراوشات بالا به خرج دادید، چنانچه به خرج دادید، مچکرم. خدافس. 

پنجشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۹۱

توی آرشیوهای قدیمی اتفاقی به فیلم های یک مهمانی سال ۱۳۴۲ برخوردم. بعد اتفاقی تر به یک جایی از مهمانی که داشتیم می بوسیدیم هم را. توی تصویر تار نیمه تاریک دوربین موبایل هم حتا هنوز می شد دید که فقط با لب هایم دارم نمی بوسمش. که تمام تنم نرم نرم موج می خورد به طرفش. با تمامم می بوسیدمش.
این قدر دوستش داشتم. غم انگیز بود. گاهی وقت ها غم انگیز می شود هنوز. هم این که آن قدر دوستش داشتم و تمام شد٬ هم این که الان وقت های زیاد است که کسی را آن جور نخواسته ام ببوسم. 

شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۱

خوش حرکاته خب٬ چه چاره کنم؟

یادم اومد٬ یادم اومد! اولش می خواستم بیام بنویسم که یه اسپم دریافت کردم٬ سابجکت اینه که زهرا٬ امریکا وانتس یو! بعد داشتم فک می کردم که من دت ایز سام گود اسپمینگ! یعنی خب آدم دست خودش که نیس٬ می دونه هم اسپمه٬ ولی قبل اینکه بفهمه چی شد می بینه یه جوریش شده خوشش اومده که امریکا وانتس هر!
بعدن فیس بوک رو که باز کردم داغ دلم تازه شد به این شرح که برخی از شما بندگان مقرب از التفات خاص من به آقایون بیبی فیس و فمنین و ظریف آگاهید. یعنی خب همَه خوبن و تو دل ما برای همَه جا هست ولی به این دسته خاص یک حساسیتی دارم که به قول آقامون وقتی که از در تو می آن دل تو سینه م می لرزه٬ دقیقن همونجوری که به عالمی می ارزه. دست و پامم شل می شه. کلن بخوام دقیق توضیح بدم افکتی که این دسته روم دارن اینه که شل می شه و می لرزه! حالا این فیس بوک هم ظاهرن از این پاشنه آشیل ما خبردار شده. صبح تا شب شب تا صبح به طور کاملن بی ربطی به زور داره یه آقایی رو به ما ریکامند می کنه که اد کنیم. حالا دو تا دونه فقط دوست مشترک داریم با آقاهه ها٬ هیچ چیز خاص مشترک دیگه ای هم نداریم٬ ولی فیس بوک دست بر نمی داره که. آقاهه هم٬ خب٬ چجور بگم که حق مطلب ادا بشه؟ از ایناس که من و ایرج میرزا سرش تفاهم داریم با هم٬ باید بشینیم پای بساط عرق خوری٬ من شکل عدد چهار انگلیسی نشسته باشم٬ ایرج لم داده باشه٬ من دستم رو زانوم باشه٬ لپ تاپ و پیج فیس بوک آقا هم جلوم باز٬ رومو اینوری کنم بگم ایرج! قند و نبات است پدرسوخته٬ چه کنیم می گی؟ اون هم به قلیون پک بزنه و راه حل های خودش رو در این مورد ارائه بده٬ کما اینکه مطمئنم اگه مرحوم زنده بود٬ یه مثنوی جدید برای این بچه می گفت. 
بعدن می خوام بهتون بگم که حالا تا این جاش که خیلی خوب و قشنگ. مشکل این که آقاهه جای بچه مه. خیلی جای بچه مه. متولد سال ۱۹۹۰ میلادی٬ یعنی به قول نگار تو مایه های همسن وی اچ اس ئه! بعد هی من به خودم نگا می کنم٬ به سندوسال و بار و بندیل و عزت و آبرو و یه عمر زهد و تقوایی که پیشه کردیم و مرتکب پدوفیلیا نشدیم٬ بعد هی می گم بارالها این چی بود بر من نازل کردی؟ با این حجم غم زمانه٬ الان من به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟ بعد هی به چونه ش نگاه می کنم باز دست و دلم می لرزه. بعد باز خودم می آم می گم سعدی گفته زن جوان را تیری در پهلو نشیند به که پیری (حالا زن جوان٬ پسر جوان٬ پوتیتو پوتاتو) تقوا پیشه کن زن. بعد هی باز به ابروش نگاه می کنم محراب به فریاد می آد. خلاصه زندگی مون مختل شده. البته یه مقداری خب دارم اغراق می کنم ولی منصفانه دارم می گم جای اغراق هم داره.
خلاصه٬ وسط این همه بدبختی و استرس و غم زمانه٬ اینم شده بخش فان زندگی ما این روزا٬ که نشست خودمون و ایرج میرزا و آقای خوش حرکات رو با جزئیات - و خیلی مسائل دیگه راجع به آقای خوش حرکات٬ با جزئیات - فنتسایز کنیم. بلی٬ به امید آن روز. 

* داره یادم می آد چه خوش می گذره آدم اینجا دری وری بنویسه!

این پست از واژن پریشی و بی خوابی مفرط سرچشمه گرفته و هیچ ارزش قانونی دیگری ندارد

عرض کنم خدمتتون که در ویکند خود یازده شب از مهمونی اومدم خوابیدم. در جریان مهمونی با یه آقای شخصیتن جالبی که جای پدرم بود فلرت کردم به طور کاملن غیرعمدی و اتفاقی. یعنی جدیدنا متوجه شدم که من اتوماتیک و ناخودآگاه و بدون اینکه حتا منظور و قصدم باشه با ملت فلرت می کنم. بهش که دقت می کنم شبیه اون ترکه عمل می کنم که اورست رو رفت بالا ازش پرسیدن انگیزه ت چی بود گفت والا انگیزه خاصی نداشتیم بار خورد رفتیم. خلاصه مثکه ما بدون انگیزه خاص بار بخوره می ریم. لطف کنید جهت جلوگیری از بارگیری بی مورد اگه جایی دیدین دارم لاسی چیزی باهاتون می زنم یا نخی می دم که سابقه نداشته (یا حتا سابقه داشته ولی به نظرتون غیرمنتظره و عجیب میاد) بی زحمت حتمن ازم بپرسین منظورم همونه یا چی. مچکرم.
خلاصه می گفتم٬ چهار صبح بیدار شدم و به خود گفتم تشنه مه. رفتم آب خوردم بعد اومدم به خود گفتم تشنه م بودا! بعد هی خودمو پیش پیش کردم که دوباره بخوابم. نشد آقا نشد. هی این اپلیکیشن کوییک اسلیپ آی پد رو باز کردم صدای جنگل و دریا و بارون و قطار برا خودم گذاشتم بخوابم. نشد. هی عمدنی افکارمو مغشوش و در میکسر انداخته کردم (دیدی اینجوری می شه بعد همه چی همینجور که می چرخه تار می شه بعد مسیر چرخیدنش بی ربط و از دست تو خارج می شه بعد خوابت می بره) نشد. بدتر افکار مغشوش شروع کرد همینجوری ادامه پیدا کردن بدون خواب. از این حالا که می خوای همین الان پنج صبحی مسیر زندگی پنج سال آیندتو با جزئیات معلوم کنی. خلاصه مجبور شدم می فهمید مجبور. که یه ایمیل طولانی نوشتم بعد شروع کردم سرچ کردن این که آیا می شه با کشتی از انزلی رفت باکو یا نه. بعد دیدم اهه هشت صبح شده. زنگ زدم بندر انزلی پرسیدم آقا می شه با کشتی رف باکو؟ گفت خانوم والا اینجا یه میرزا کوچک خان هست که نه به شل شفا می ده نه به کور (نقل به عین) گفتم خب حالا اگه مثلن من خیلی اصرار داشته باشم که حتمن با کشتی برم٬ این کشتی باری ها قبول می کنن مسافر ببرن؟ قرار شد بپرسه بعد زنگ بزنم بهم بگه. بعد گشنه م شد رفتم یه هلو آوردم بخورم. جهت دقت عرض می کنم که شلیل بود. بعد الان آخرین خاطره ای که از شلیله دارم اینه که هسته ش مونده بود ولی هرچی دوروبرم نگاه می کنم نمی فهمم کجا گذاشتمش. هی به سان حضرت آدم و قابیل از خودم پرسیدم الیزه! با هسته شلیل چه کردی؟ جوابی برای خود نداشتم لکن همذات پنداریی با پرنده ی موسوم به اسکل به من دست داد. الان رفتم یه سیب بیارم بخورم هی دارم دقت می کنم ببینم ته مونده این یکیو به طور ناخودآگاه کجا می ذارم٬ یحتمل هسته شلیله هم همونجا باشه. ولی می دونید چیزی که هست کانسپت ناخودآگاه بدبختیش اینه که نمی شه بهش دقت کنی خودآگاه می شه. یعنی الان من هرچی هم دقت کنم باز می دونم که آگاهانه تخم سیب مربوطه را در بشقاب بالا سرم خواهم گذاشت و هرگز نخاهم فهمید به سر تخم شلیل چی آمد.
بعد یادم اومد که یه چیزی می خواستم تو فیس بوک بنویسم. بعد فیس بوک رو باز کردم ولی یادم رفته بود چی می خواستم بنویسم. بعد به حرف رادمن که گفت عزیزم ای دی اچ دی نه تنها دایگنوس می شه بلکه تو اصلن به دایگنوس شدن احتیاجی نداری تو خود خودش هستی ایمان آوردم. بعد تصمیم گرفتم این چیزهای مغشوش را بنویسم زیرا که به منزله ی شلدون در کله ی ما هم به ما خوش می گذرد٬ بعضی وقتها تصمیم می گیریم جهانیان رو سهیم کنیم٬ اگر به اونا خوش نگذشت بدبختی اوناس که درک نمی کنن و دیر لاس. خلاصه. این ندا که اون قدیما می نوشت که اسم وبلاگش افکار پراکنده یک زن منسجم بود٬ چقد اسم وبلاگش خوب بودا. اگر غیراخلاقی و تکراری نبود الان اسم وبلاگمو می ذاشتم اون. لکن نمی ذاشتم چرا که ما یه بار سر دستشویی تصمیم گرفتیم اسم وبلاگمونو بذاریم الیزه٬ شوخی شوخی اسممون کلن عوض شد شد الی. نه که ناراضی باشم لکن الان باز بذارم یه چی دیگه٬ آدم چه می دونه مردم چه کارا و برخوردا با اسم خودت و وبلاگت ممکنه بکنن. بعد اینکه الان مایلم برم یه کم دیگه خودمو پیش پیش کنم اگه نشد یه فیلم براندو یا پاچینو دار ببینم. امیدوارم به شما هم خوش گذشته باشه که در صبح واژن پریشی من سهیم شدید. اگر نگذشت بدبختی شماست. مچکرم. خدافس. 

پنجشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۱


و ای بنده‌ی ما، هر وقت عرصه بر تو زیادی تنگ آمد سریع سه بار پشت هم بگو پناه می‌برم به پروردگار جهانیان از سودازدگی بی‌موقع

* بی‌موقع در نمای نزدیک عبارت از وسط روز کاری و در نمای دور عبارت از مقطع زمانی است که حتا آهنگ‌های شکست عشقی شما نیز سه سال است به روز نشده‌اند.
** بدی کارم این است که در هر موقعیت بی‌ربطی یکی پیدا می‌شود که بپرسد حالا شما با "این افغانیا" چی کار می‌کنین؟ و خوبیش هم این است که درست وسط سودازدگی بی‌موقع باید بروی پایین و زنی را ببینی که با سه تا بچه اش شب‌ها پشت‌بام خانه همشهریش می‌خوابد و زندگیش از هفته‌ای 25 هزار تومن درآمد خیاطی بعد از مدرسه‌ی پسر دوازده ساله‌ش می‌گذرد و الان هم صاحبخانه‌ی همشهریش بهش گفته من می‌خواهم خانه را بفروشم هر وقت مشتری پسندید تو باید بیرون بشوی.
سودا مودا چی بگه اون وسط آخه؟ جمع کن کاسه کوزه‌تو آقا. والا.

سه‌شنبه، آبان ۱۷، ۱۳۹۰

Dear "It's complicated" status,
boro begu bozorgtaret biad baba.

mochakeram, L.

شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۰

Don't worry. I don't feel bad. I don't feel anything at all

send رو می زنم. بعد ایمیلم رو دوباره می خونم. به آخرش که می رسم انقد دلم برای کسی که این کلمه ها رو بنویسه می سوزه که گریه م می گیره. بعد فکر می کنم اشکالش این جاست که به کسی نمی شه گفت. اگه می شد گفت دیگه کسی نمی پرسید چرا ناراحتی. چرا شنگول نیستی. افسرده ای، حوصله نداری، بی انرژی ای. اگه می شد گفت حتمن شنونده یه دستی به سر آدم می کشید و می گفت الاهی بمیرم چجوری داری تاب می آری که خل نمی شی هنوز؟ می گفت اشکالی نداره که اینجوری شد و اونجوری شد همین که هنوز داری سروایو می کنی خوبه. شایدم نمی گفت. ها؟ شایدم می گفت جمع کن ببینم بابا. اگه انقد ناراحتی بکش بیرون. شایدم می گفت داری ناشکری می کنی. غرغرات از رو شکم سیریه. شایدم می گفت شدی از این زن های خودخواه همیشه ناراضی همیشه طلبکار. هوم؟ شایدم اینا رو می گفت. نمی دونم. نمی تونم تشخیص بدم دیگه. مرز بین واقعیت و توهم برام شکسته. خیلی وقته شکسته. شایدم یه جایی این وسطا تاب نیاوردم و دیوونه شدم و خودم حالیم نیست هنوز. هوم؟

چهارشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۰

لابد یه لحظه هایی هم توی رابطه هست که، یهو می فهمی اگه بخوای بری، کسی نگهت نمی داره.
حتا سعی شم نمی کنه.

سه‌شنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۰

یک پستی همین چند اسکرول پایینتر پارسال نوشته بودم در وصف تلاش و مجاهدتی که ناخودآگاهم می کنه برای مبارزه با کانسپت صبح زود از خواب بیدار شدن و نادیده گرفتن لزوم این امر از طریق دستکاری در مصادیق و ابزارهاش از جمله زنگ آلارم. لازم دیدم به اطلاع تکمیلی تون برسونم که نهضت همچنان ادامه دارد و یحتمل از معدود نهضت هایی باشد که اینجانب یا بخشی از اینجانب یک ســــال در آن استقامت و پایداری نمودیم. در آخرین تلاش های جان بر کفانه مون، یه زنگی روی آلارم موبایل گذاشتیم به شرح صدای ناقوس که یحتمل اصحاب کهف رو هم بیدار می کنه. انصافن یک ماهی بود که ما رو هم بیدار می کرد. امروز لکن وضعیتی رخ داد، که بیدار شدیم و دیدیم ده دقیقه ست همینجور داره ناقوس می زنه، و ما هم ده دقیقه ست که داریم می شنویمش ها، ولی در همان حال هم خواب می بینیم که با آقای شوالیه ی موطلایی خوشگله ی گیم آو ثرونز در یک وضعیت عاشقانه ی دونفره ی بارانی چنان که افتد و دانی ای هستیم، و یک فاکتور رمنس مساله اساسن اینه که صدای مزبور کوس جنگ است که شوالیه ی دلیر ما را به نبرد فرا می خواند، لکن ایشان حلقه بازوان بلورین و کمند گیسوی ما را به جنگ و شرف و وظیفه و دنیا و مافیها ترجیح می دهند و کلن یک وضع الیزه آو تروی ایست، ناگفتنی.
هیچی دیگه. مجددن نهضت بلد شد کجای ما رو باید بخارونه که جواب بده.

* دیدید وقتی آدم پرفکشنیست و همزمان "واید"ی هستید، هی یه وضعیت هایی پیش میاد که مثلن صد ساله به فلانی زنگ نزدید، بعد هی می دونید باید بزنید ها، ولی می گید خب بعد صد سال زنگ بزنم بگم چی؟ حتمن باید یک صحبت خیلی خاص اینتیمیت (اومدم بگم صمیمانه، دیدم پاسداری از زبان فارسی به سوءبرداشت حاصله نمی ارزه) طولانی چرب و چاق و مفصلی باشه سر فرصت. نتیجه حاصله این میشه که صد سال میشه چهارصد سال و شما هنوز زنگ نزدید. عقلتون هم نمی رسه که یک اسمس بزنید که فلانی چطوری؟ بلکم این بار پرفکشنیسم کمی تخفیف یافت و اصلن خود صحبت هم میسر شد. حالا شده داستان ما و این وبلاگ. امشب بالاخره شد که بشه که بیایم یه اسمسی بزنیم که هی وبلاگ جان متروکه ی ویرانه ی یادآور خرابه های پانتئون؛ هنوز یادمون هست که وجود داشتی. دلمون هم برای تایپ کردن ذمخللثق.زخئ در آدرس بار بسی تنگ شده بود.

سه‌شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۹

And the thing that gets to me

گذشت و گذشت تا رسید به آن جا که طبق حس شوخ طبعی سنگدلانه ی روزگار، بعد از آن سه روز، بعد از آن دو ساعت، بعد از آن چهار ساعت، بعد این سه ماه اصلن، یک هو دیدم الیزه ست و شب است و جاده ست و لابد ماه هم و پنجره ی نیمه باز علیرغم پشت گردن یخ کرده ی راننده و سیگار پشت سیگار و هی ریپلی کردن د انیمال اینستینکت کرنبریز که اصلن انگار مانده بود و مانده بود تا توی آن لحظه شنیده بشود برای اولین بار و بخراشد و بنوازد و برود تا هر آن جا که رفت.
بعد هی از بیرون خودم را نگاه می کردم و این شکلی می شدم که اووووووووه شت الیزه ست و شب و جاده و پنجره ی نیمه باز و جمله ای که حتا سه نقطه هم نمی خورد آخرش.


چهارشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۹

morning person ِ عنه؟!

جدیدن ها عادت بسیار نکوهیده ای پیدا کرده ام در مسائل رختخوابی. مسائل رختخوابی البته و صدالبته منظورم بحث پیچیده ی صبح از رختخواب دل کندن است وگرنه در الباقیش که عادات هر چه نکوهیده تر پسندیده تر. کلن مغزم دارد همین جور می جورد که راه های تازه پیدا کند برای این که من را در رختخواب نگه دارد و استراحت کند بدبخت. یک مدت موبایل می گذاشتم بغلم؛ بعد از چن وخت مغزم یاد گرفت یواشکی بدون این که من را بیدار کند بزند خاموشش کند و به خرخر خود ادامه دهد. یک مدت موبایل را می گذاشتم بیرون که دستم نرسد به خاموش کردنش، مغزم اتومات درجه ی شنوایی را کاهش داد و صبح ها وانمود می کرد هیچ صدایی نمی شنود و وقت بیدار شدن نشده. بعد هوا که سرد شد عزا چنان عزایی شد که خارمادر مرده شور هم زارزار می گریستند چرا که خانه ی من اصولن جای خنک و بلایی است و من هم که سرمایی، از زیر پتو بیرون آمدن در یخمای دم صبح به نظرم هیچ2 از جنایت جنگی کم ندارد. فلذا یک مدت صبح ها به محض بوق الارم به حال خوابگردی بلند می شدم آب داغ را توی حمام باز می کردم درش را می بستم و خوابگردانه بر می گشتم تو تخت. بعد هی با خودم صحبت می کردم که عزیزم، جونم، بلن شو ببین اون تو چه داغ خوبیه الان؛ پاشو از خواب بیدار شو برو اون تو. کل پروسه ی دل کندن از خواب را راحت تر می کرد واقعن، ولی وقتی دو دفعه وسط خودخرکنی هام خوابم برد و آب دو ساعت باز ماند؛ متوجه شدم که این نیز رپتو.
حالا آخرین راهکارم عجالتن این است که موبایل را با وحشیانه ترین صدای ممکن می گذارم در دورترین جای ممکن. یک جوری که صبح صداش که در می آید حاضرم کوه را بذارم رو دوشم برم خفه ش کنم که گوشم را از پارگی نجات بدهم. بعد این دفعه مغزم برداشته دو تا استراتژی را با هم ترکیب کرده. خیلی به تدریج لول شنوایی م را کشیده پایین که بعضی وقت ها این امر که ولش کنم تا برای خودش این قدر وق بزند تا اسنوز بشود قابل مذاکره باشد. بعد حرکت رذیلانه بعدی که می کند - می کنم- این است که بلند می شوم. می روم موبایل را خاموش می کنم. خیلی اتوپایلوت قدم می زنم می روم جلوی بخاری؛ روی فرش ولو می شوم. بعد اولش این جوری است که دارم عین این گربه ها که جای گرمی پیدا کرده اند و هی هون خود را می چرخانند تا زاویه ی صحیح را پیدا کنند با فرش لاس می زنم. هی خودم را می مالم بهش. گرمه خب خوبه دوس دارم. هی هم به خودم می گویم یک دقیقه دیگه بلند می شم می رم سر زندگیم. بعد مساله این است که یک دقیقه دیگه تازه جای صحیح خود را در فرش پیدا کرده ام و این می شود که می گویم فاچ ایت و می گیرم خرخر می خوابم. نیم ساعت بعدش مجید وار یهو از جا می پرم که وااااااای باز دیرم شد و دور تند حالا بگرد لباس پیدا کن بپوش آرایش نمی خاد همین جوری مث دسته گلی کفشام کو آی پاد فندک کیف پول سیگار ظرف غذا الخ بیسار.. آخیش فقط نیم ساعت دیر رسیدم.
امروز صبح باید می رفتم دنبال دو سه تا کار اداری و گفته بودم ظهر می روم سرکار. قرار بود شش بلند بشوم که هفت و نیم برسم مدرسه. تا شش و نیم را به لاس زدن با موبایل و التماس و خواهش و حالا ده دیقه بیشتر گذراندم. بعد کلن وارد یک فاز جدیدی شد قضیه. دیدید آدم بعضی وقتهای خواب آلودگی اینجوری، مغزش مارمولکانه شروع می کند توهم بیدار شدگی بهش بدهد که قانعش کند که خطری نیست و بگیر بخواب؟ مثلن در خواب و بیداری حس می کنی الان بلند شدی و داری می پوشی و می خوری و جمع می کنی که بروی. من هم در خواب و بیداری داشتم کارهای امروزم را می شمردم که اول باید بروم مدرسه فلان مدرک را بگیرم بعد بروم آموزش کل با فلان رسید نشانشان بدهم ریزنمراتم را بگیرم بعد بروم پیش استاد شکم عزیز مخش را بزنم که دروووخ های زیاد و فریبنده ای در مورد من به خارجیان بنویسد و بعد و بعد و بعد .. این وسط داشتم فکر می کردم که خب ببین تو الان مثلن خوابیدی ولی در واقع داری برنامه ریزی خیلی مفیدی می کنی واسه روزت. در نتیجه ایرادی نداره بگیر بخواب. بعد به قدر ده ثانیه بیدار شدم که بفهمم مغز بیچاره ی بدبختم این قدر خوابش می آید که حاضر است چنین حجم دری وری ای برای من ببافد که "از اونجا که داری به کارات فک می کنی، لازم نیست بری انجامشون بدی، گود ایناف؛ بخواب تروقرآن.." بعد چنان دلم کباب شد برای خود شلمان همیشه از خواب محروم ِ دست به چنین حربه های مذبوحانه ای یازنده ام که گفتم فاچ سیستم آموزشی و مدرک و اپلای و کار و الخ؛ بذارم بچه بخوابه خب.
این جور شد که یک بار برای همیشه خرس درونم مرا شکست داد و زین پس خدا برسد به داد رییس بدبخت من که منتظرم خواهد ماند در ساعاتی که من در رختخواب دارم رویای مراحل پرونده ها را دیده و منتج می شوم که گود ایناف و لازم نیست اکچولی بلند شم برم انجامشان بدهم.

جمعه، آذر ۰۵، ۱۳۸۹

یه جایی یه چیزی خوندم در مورد یه قتل و تجاوز توی آمریکا که کلی سروصدا کرده بود و بعدن هم مشهور شده بود به عنوان نمونه ای از عکس العمل های اجتماعی. جزئیاتشو یادم نیست اما اینجوری بوده که یه زنی توی یه منطقه ی کاملن مسکونی و پر از آدم بهش حمله و تجاوز می شه و بعدشم کشته می شه. این وسط سه بار با فاصله و با صدای بلند فریاد زده بود و کمک خواسته بود. منطقه طوری بود که صدای فریادش به گوش همه رسیده بود و اگر کسی می رفت کمک یا زنگ می زد به پلیس این زن حداقل کشته نمی شد. کسی این کارو نکرد.
امروز از توی کوچه صدای فریاد شنیدم. یه زنی بلند و پشت سر هم جیغ می زد کمک. کمکم کنید. پریشون و بدو بدو رفتم توی کوچه، دیدم صدا از یکی از واحد های آپارتمان بغلیه. یکی از همسایه ها از در خونه ش می اومد بیرون. رفتم گفتم آقا از این خونه صدای جیغ می آد من نمی دونم باید چی کار کنم. با تعجب نگام کرد که چی می گی تو؟ توضیح دادم که چند دیقه ست یه زنی داد می زنه و کمک می خواد. مدلش اینجوری بود که خب به ما چه. تقریبن مجبورش کردم باهام بیاد دم خونه. دو نفر اونطرف تر داشتن ماشین شونو درست می کردن. گفتم می شنوید صدای جیغ می آد؟ گفتن اوهوم. خیلی خونسرد و بی اهمیت. انگار صدای جیک جیک گنجشکه. تکون نخوردن از جاشون. زنگ خونه رو زدم به خانمی که آیفون رو برداشت گفتم خانوم یکی از همسایه هاتون پنج دیقه ست داره جیغ می زنه کمک می خواد. خانمه گفت ئه مرسی که گفتین. الان می رم بالا ببینم چی شده. انگار که مثلن خودش صدایی رو که من از اون همه فاصله شنیده بودم نشنیده بود.

اومدم تو خونه. دعوا خانوادگی به نظر می اومد، چون صدای مشاجره و داد و بیداد و فحش همین جوری ادامه داشت. الان دو ساعته ادامه داره. همین الان زنه دوباره شروع کرد جیغ کشیدن که نکن. نکن. کمکم کنید. دوباره رفتم تو کوچه. همه چی آروم بود و ملت می رفتن و می اومدن و هیچ جاشون نبود که شاید الان یکی داره یه طوریش می شه. فک کردم زنگ بزنم به پلیس؟ بگم چی؟ همسایه مون رو شاید داره شوهرش کتک می زنه؟ برم دوباره زنگ بزنم بگم چی؟ زنتو نزن؟ تک و تنها وسط کوچه وایسادم نمی دونم چه غلطی بکنم با این صدای جیغ لعنتی آخه؟ سرمو انداختم پایین برگشتم خونه. سروصدا خوابید. از کجا معلوم چه خبر شده اون تو که سروصدا خوابیده؟ منم یه زمانی تو یکی از این خونه ها بودم. منم یه زمانی جیغ زدم. من وقتی ساکت شدم که زورم نرسیده بود. که زمین خورده بودم. که کنج اتاق کز کرده بودم و گریه می کردم. کی می دونه زنه الان چرا ساکت شده؟ چرا نرفتم دم خونه شون؟

این جا ایرانه و دیروز روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان بود و من گریه م گرفته که هیچ غلطی نتونستم بکنم.

پی نوشت: لینک تکمیلی با سپاس از خانم نگار. اگه امروز ظهر می دونستم این وجود داره چه قدر بهتر بود.

پنجشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۹

Boy that is some pretty good LD that we do

خسته و حوصله م سر رفته و خونه توسط آقای نقاش به گند کشیده شده ام. می خواد برام اپیزود جدید د گود وایف بفرسته. تازه جاروبرقی کشیدنو تموم کردم که اقلن بشه تو خونه راه رفت و فرش ها رو برگردوندم سرجاشون که آقای پیک زنگ می زنه.
پاکت یه کم سنگین تر از فلش مموری ئه. بازش می کنم، یه دونه بیسکوییت می افته بیرون. یه تی بگ، دو تا فلش، یه نوت.
"این عصرونه می باشد. ساقه طلایی نداشتم اما این بیسکوییت بهتره و خارجیه و آمریکاییه"

احساس می کنم ده دوازده تا دندون دیگه لازم دارم برای این که نیشم به اندازه کافی باز بشه.

سه‌شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۹

But the words won't come out

اصلن بیا فرض کنیم این جایی
اصلن فرض کنیم به جای همه ی این نوشتن ها و پاک کردن ها من میام از پشت سر بغلت می کنم
سرمو می کنم تو گردن ت
حتا ماچت هم نمی کنم
حتا هیچی هم نمی گم
فقط همون جا می مونم.

فریانه ی من
فریانه ی من که امشب از من دوری ..
اولش در ناباوری شادمانه ی این که سوار آژانس شدم ولی لازم نیست آی پاد رو با بلندترین صدا بچپونم تو گوشم که مزخرف نشنوم دست و پا می زدم
بعدش مشکوک بودم که سی دی سلکشن آهنگ های غازلی پیش آقای راننده آژانس چهل ساله ی قیافه کارمندی ماکزیمم شادمهر عقیلی ای چه می کنه
آقای راننده م متحیر بود که شما جوونا چرا از این آهنگ قدیمی ها گوش می دین، مگه غیر از ساسی و ماسی چیز دیگه م حالی تونه.
داشتم پیاده می شدم خیلی جلو خودمو گرفتم بهش نگم We will always have Paris.

پنجشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۹

توی این یک سال، یک سال و نیم اخیر آدم های زیادی از زندگیم رفتن بیرون. آدم های زیادتری رو خودم انداختم بیرون. زندگیم و محدوده هام و محیط شخصیم از اتوبانی که هر کسی می تونست چراغ بزنه بیاد توش ول بچرخه شد از این کوچه ها که سرشون زنجیر داره و باید تا شناسنامه مادرتم نشون بدی و گرو بذاری بری توش. قضاوتی ندارم، اون موقع اون طوری دوست داشتم زندگی کنم و الان این جوری.
الان این طوری شده که تک تک آدم هایی که تو زندگیمن، حالا در هر حدی، داستان پشت این بودنشون هست. دلیل دارم واسه بودنشون. می خوام که باشن. هزار جور بالا پایین کردم و نتیجه گرفتم که دوست دارم این آدمه رو نگه دارم برای خودم. که تک تک دوستام و رابطه هام فیلتر شدن و فقط اون هایی موندن که برام ارزشش رو داشتن که بمونن.
یکی از اون آدم ها، یکی از اون دسته ای که دوست دارم همیشه باشی، که هزار و یک دلیل دارم واسه خواستنت و نگه داشتنت نزدیک خودم؛ گیرم که از دور و گاه گاهی و یواش و غیرمحسوس، تویی.
تولدت مبارک خر خبیث عزیز من.

* بعد از سالیان دراز دوری از زندگی مجازی، پست تولدی نوشتیم و نوستالژیکیم!

چهارشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۹

She doesn't play for the money she wins, n she doesn't play for recpect

خودمو کشیدم عقب. پشتمو به دیوار سرد بنفش تکیه دادم، زانوهامو تو شکمم جمع کردم و سیگارمو روشن کردم. لابد یه چیزی داشت تعریف می کرد. لابد سر تکون می دادم و لبخند می زدم. مث یه موقع هایی که آدما یه چیزایی تعریف می کنن و فک می کنم الان صورتم ترک می خوره بس که الکی دارم لبخند می زنم بهشون. ولی داشتم به کشیدگی ساق پام نگاه می کردم. به خلخال فیروزه ای روی مچم. به لاک های بنفش ناخن هام. حجم خودخواهی و خودمحوری و خودشیفتگیم یه وقت هایی متعجبم می کنه. حس می کنم وظیفه اخلاقی دارم به هر بنی بشری که اطرافمه توضیح بدم که هانی مستقل از چیزی که می بینی و به نظر میاد دیپ داون آیم سو این لاو ویت مای سلف دت آی دنت کر ابات یو اند آی پراببلی نور ویل. این موجود گیگیلی مهربونی که می بینی هم لابد صرفن بازتاب علاقه ی قلبی سرکوب شده ی من به بازیگری ئه. اون موقع هم در اوج تظاهر به این که دختر سوییت کرینگ ای هستم که با علاقه به حرفای آدم گوش می ده، داشتم فکر می کردم که خوب نیستم. که باید منطقن خوب باشم و خوب نیستم. این ماسک خوشحاله که رو صورتمه که هیچی، این که بخشی از بازی ئه، تیکه ی رضایت بخششه اصن، ولی حالم از یه چیز دیگه ای بد بود انگار که نمی فهمیدم چیه. وسط لبخند زدنم که صورتمو کلافه ازش برگردوندم و خیره شدم به صورتی-بنفش روتختی، فهمیدم که هنوز خیلی ضعیفم برای پایین گذاشتن زنجیرها و گاردهام. که بدحالی م از ترسمه و ترسم از اینه که زنجیرهامو بکشم پایین و اذیتم کنه این یکی هم.
دوباره ماسک ژاپنی م رو گذاشتم رو صورتم و لبخند زنان برگشتم طرفش. توی کسری از ثانیه صدای ترک خوردن گوشه ی لب هام رو تونستم بشنوم.

شنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۹

من و دوست غولم

امروز تولد آقای میم است و من به این مناسبت می خواهم چیزهایی را در این زمینه با شما و شخص ایشان از این تریبون درمیان بگذارم. به هر حال صحیح است که دیگر نمی شود به ما وبلاگ نویس گفت بس که نمی نویسیم، اما هنوز این قدر وبلاگ نویس هستیم که اولین راه ابراز احساسات مان پست نوشتن باشد. این را به خاطر بسپارید. یک وبلاگ نویس اصیل هیچ وقت به کسی نمی گوید دوستت دارم. می رود پست نوشته و در آن آسمان و ریسمان می بافد و لینکش را برای دوست داشته شونده ی مزبور ایمیل می کند. حالا این ها یک طرف، مسئله خود شخص شخیص آقای میم هم هست. که یک سری برخوردها را نمی شود باهاش کرد بس که براش تعریف نشده و اصلن غلط است. مثلن یک بار من به ایشان گفتم خوبی؟ بعدش کلی بساط داشتیم که یعنی چی خوبی؟ من چجور ممکنه خوب باشم؟ من همیشه بدم و این یکی از اصول لایتغیریست که تو در مورد من باید بدانی. خب حالا حساب کنید آدم به چنین فردی می تواند برود بگوید تولدت مبارک؟ عین این که از مریخ مهمان دعوت کنی، چایی بگذاری جلوش. نمی شود دیگر برادر من نمی شود و نشدنش تقصیر خود شماست. فلذا ما هم از تنها کانالی که دستمان می رسد اقدام می کنیم.

ابتدا باید به این مقوله بپردازیم که آقای میم چیست؟ آقای میم دوست غول من است. آقای میم یک آقای بداخلاق کم حرف جدی است. از این ها که خنده دارترین چیزهای عالم را هم که برایش بگویی ساکت می ماند. البته آقای میم کلن ساکت می ماند. رابطه ی ما هشتاد درصدش به گیگیلی بیگیلی کردن من و مشاهده ی آقای میم در سکوت می گذرد. البته من معتقدم که ما با هم رابطه داریم. در ادامه من معتقدم که رابطه ی ما کامپلیکیتد است. نظر آقای میم در این زمینه این است که خودتو به من نچسبون کدوم رابطه؟ به اعتقاد او من آدمی هستم بسیار کژوال و همینجوری در زندگی اش. من هم سر تکان می دهم و تصدیقش می کنم. آخر آقای میم خیلی عاقل است و به نظر من همیشه درست می گوید. در این حد که من وحشی جفتک بنداز اگر در زمینه ای باهاش صد درصد مخالف هم باشم با کمال میل به حرف او گوش می دهم چرا که طی فرآیندهای پیچیده ای برایم درونی شده است که آقای میم ایز آلویز رایت. آخر من زندگی م، تمام زندگی م را روی رایت بودن آقای میم بنا کرده ام. نمی شود که لحظه ای فکر کنم که رایت نباشد.

آقای میم صدای خشنی دارد. از این صدا بم دورگه ها که آدم می ترسد. بعد خیلی هم آرام و شمرده و با تن صدای یکنواخت و بی تفاوت حرف می زند. من اولین بار که صدایش را شنیدم شخصن بعد از قطع کردن تلفن قلبم یکی درمیان می زد که ای وای چرا این قد صداش ترسناکه؟ حتا المیرا هم که یک بار اتفاقی صداش را شنیده بود بعدش به من زنگ زده بود و پس افتاده بود که ای واااااااای الی چرا اینقد ترسناکه؟! من هم غش غش می خندیدم. بعد می گفت با تو هم همین جوریه؟ باورش سخت است ولی واقعن با من هم همین جوری است. بعد یک وقت هایی که سرحال است یا یک حرامزادگی ای کرده یا درودافی چیزی دیده یا آتویی از من دستش آمده که بهش بخندد یک هو صداش فرق می کند. تند تند حرف می زند. عین پسربچه های خوشحال. صداش یک جوری جوان می شود. این حرف خیلی غمناکی است چون آقای میم حداقل در ظاهر فقط بیست و هشت نه سالش است و باید برود شکار آهو. بعد آن وقت ها من این قدر دلم غنج می زند برایش. نیشم باز می شود تا بناگوش و یک چیز گرم خوشحالی هی ته دلم قل قل می زند و هی توی دلم می گویم قربونش برم که عین بچه های خوشال ذوق زده س. بلند نمی گویم. من هیچ چیزی را به آقای میم بلند نمی گویم. جانم درمی آید. نمی دانم چرا ها، منی که حداقل تا آخرین باری که چک کردم می توانستم بعضی احساساتم را با انسان ها درمیان بگذارم پیش آقای میم می شوم عین خودش. یک وقت هایی که کار فانی برایم می کند جانم درمی رود تا یک کلمه بگویم مچکرم. یا وقت هایی که سوییت می شود و آدم هی می خواهد تند تند قربان صدقه ش برود که قربونت برم این قدر گوگولی ای.. نمی شود که. قل قل می زنم و همین جوری هی هاب هاب دهنم را باز و بسته می کنم ولی نمی توانم چیزی بگویم بهش. آخر می دانید یک جورهایی هیچ وقت لازم هم نیست. خودش می داند. گفتم که، آقای میم بسیار عاقل است و همه چیز را خودش می داند.
آقای میم نزدیک ترین دوست دو عالم من است. خودش خیلی اعتقادی به این مساله ندارد ولی هست. آقای میم بهتر از هر کسی مرا می شناسد. از روی مدل نفس کشیدنم می تواند بگوید در چه درجه ای از خواب آلودگی ام. از یک اس ام اس دو کلمه ای کل هیکلم را پیش بینی می کند می گذارد جلوم. از روی یک جمله م که دلم فلان چیز را خواسته می تواند حدس بزند چه فیلمی دیده ام. البته شاید همه ی این ها نتایج دوربینی باشد که در گارفیلد گنده ی بالای کمدم کار گذاشته است. کسی چه می داند.

آقای میم ساپورتیو ترین دوست دو عالم من هم هست. تنها کسی ست که من می توانم - و اصلن می خواهم- که خودم را روی دست های نامرئی ش ول کنم و خیالم راحت باشد که گرفته تم. آقای میم آدمی ست که یک وقتی که من خیلی ترسیده بودم و نگران بودم که آینده م چه خواهد شد بهم گفت عزیزم تو جوونی. نمیری و ایدز نگیری بقیه شو حل می کنیم. بعد من حرف هاش را باور می کنم. هر کلمه ای که از دهن آقای میم درمی آید من به سان آیه ی الهی باور می کنم. هیچ هم نمی ترسم از این همه ای که به این آدم اعتماد دارم. اصلن نمی فهمم در واقع. این قدر که طبیعی و بدیهی ست اعتماد داشتن بهش. این قدر که ساده ترین کار دنیاست. شما نمی توانید بدانید که برای منی که هیچ وقت باور کردن آدم ها برایش کار ساده ای نبوده چه نعمتی ست این که آقای میمی باشد و به آدم بگوید گانا بی آل رایت و آدم این قدر ساده و بدیهی باور کند.

آقای میم بسیار بداخلاق و دوست داشتنی و باهوش و خخخخ دار است. به ویژه به ویژه سنس آو هیومری دارد که کلن توی حلقم. برای منی که آدم ها هیچ وقت از دور برایم جذاب نمی شوند از عجایب و غرایب بود که بعد از چهارتا ایمیلش غش کنم برایش و مخم خود به خود بخورد - هرچند که نام برده بعدن ها یک زمانی اعتراف کرد که در ایمیل های فوق منظورهایی داشته و دور از شانش بوده که منظورهاش را مستقیمن بیان کند و واقن من چی فک کردم؟ فک کردم خودش دستش کج است که بیاید از دختر سوال فنی بکند؟- آقای میم از دو سال و اندی پیش، از زمانی که هیچی نمی شناختمش تا حالا که البته هنوز فرق چندانی نکرده و هنوز هم زیاد نمی شناسمش، جذاب ترین آدم دنیای من بوده. مانده. همیشه این جوری بوده که بودن آقای میم در هر اندازه ای که دل خودش بخواهد، یک طرف؛ تمام عالم در اوج بودن شان یک طرف دیگر. حتا وقتی که خیلی خیلی عاشق یک نفر دیگری بودم بی چاره می دانست که اگر آقای میم دم دستم بود می گذاشتمش و می رفتم. این جوری ست که آقای میم می شود بزرگترین استثنای زندگی منی که اصلن از دور عاشق نمی شوم، که حتمن باید رابطه دونفره داشته باشم و لحظه های رمانتیک داشته باشم و یارو چند وقت مداومن توی دست و دهنم باشد تا دلم بلرزد. لکن آقای میم فراتر از این مسائل است و چهارتا کلمه ش کار چهارماه عشق و عاشقی بقیه آدم ها را می کند و من بی چاره می مانم و آهن ربایی که می کشدم طرف خودش و جاخالی می دهد و تشنه م می کند و تشنه نگه می دارد و دهنم را سرویس می کند و ازش گریزی نیست، نیست، نیست که نیست. که دلم نمی خواهد که ازش گریزی باشد.

من دیگر کم کم دارد یادم نمی آید که قبل آقای میم چه جوری بودم. کی بودم، چه شکلی بودم. آن وقتی که هنوز این قدر شبیه ش نشده بودم، که هنوز شب به شب و کلمه به کلمه ذره ذره م را نساخته بود، که خیلی برنامه ریزی شده و مهندسی و دقیق ک.م ام نکرده بود - ولو که خودش معتقد است به او ربطی ندارد. خودم مستعد بوده ام- من قطعن نمی دانم که اگر آقای میم نبود الان من چه جوری بودم و چه بلایی قرار بود سرم بیاید و گوشه ی کدام دیوانه خانه افتاده باشم. من نمی توانم لحظه ای تجسم کنم که اگر آقای میم نباشد زندگی چه جوری می تواند باشد. آقای میم یک جورهایی تنها چیزی ست که من در دنیا بهش اعتماد دارم که سرجای خودش است. که هر اتفاقی بیفتد سر جای خودش است و سفت پشت سر من. یعنی مجبورم همچین اعتمادی داشته باشم. چون اگر این را هم نداشته باشم، هیچ چیز ندارم.

دارم فکر می کنم چند نفر می توانند مثل آقای میم باشند؟ چند نفر می توانند مثل آقای میم برای مثل منی باشند؟ چند نفر توی این دنیای به این گندگی، می توانند سرشان را بگیرند بالا و بگویند برای دخترک تنهای غمگینی، پدر و دوست و تراپیست و برادر و معشوق گی سردمزاج و معلم و اووووووووووه سه هزار چیز دیگر، چند نفر می توانند بگویند برای دخترک تنهای غمگینی در یکی از سخت ترین جاهای زندگیش، "بوده اند" هرچیزی که لازم بوده باشند. چند نفر می توانند با اطمینان بگویند تاثیر صد در صد مثبت گذاشتند توی زندگی یک نفری که اگر نمی گذاشتند معلوم نبود چه بر سر آن نفر می امد. چند نفر هستند که بتوانند سر بگیرند بالا و موجود برق برقی خوشگل رنگارنگی که امروز همه دوستش دارند را نشان جمعیت بدهند و بگویند اینو می بینی؟ اینو من ساختمش. اینو خودشو زندگی شو من ساختم. الان دارم در مورد پتنشال ها صحبت می کنم ها. آقای میم خیلی از خود راضی تر از آن است که بخواهد چنین جرکنی بکند و مسئولیتی بابت این "دختر" ای که منم و ساخته بپذیرد. ولی خب، چند نفر مگر می توانند باشند که مطمئن باشند کسی را، زندگیش را، به مثبت ترین شکل ممکن از اول ساخته اند؟ خب، آقای میم اگر تنها آدم اینجوری نباشد، قطعن یکی از تاپ تن شان خواهد بود.

اصلن چرا راه دور رفتم و این همه حرف زدم؟ مری و مکس خودمان را که دیده اید؟ آقای میم مکس من است و من مری او که بی شرف ها بر می دارند از روی مان فیلم می سازند و به روی خودشان هم نمی آورند. آخرش هم قرار است من بزرگ بشوم و بروم خارج و روانشناس فیلان بشوم و به عنوان اولین کیس م آقای میم را تحلیل کنم و کتاب بنویسم ازش و بفرستم براش. بعد بالاش هم - همان جوری که بچه وقتی مری و مکس دیده بود و خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود و یک شبی این دو جمله را به من نوشته بود که دیگر اوج ابراز احساساتش است- بنویسم:
We can, however, choose our friends, and I am glad I have chosen you.
You are my best friend. You are my only friend.

تولدت مبارک آقای میم. آی دنت گیو ئه دمن ایف ایت مینز انی ثینگ تو یو ات آل ار نات، بات آیم گلد آی هو چوزن یو. تولدت مبارک.

شنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۹

اول اولاش به هیچ جام نبود که این جا فیلتر شده
تا وقتی که همین ده ثانیه پیش "مشاهده پست" رو زدم ببینم در این وضع مستی بی آبرویی سوتی چیزی نداده باشم
اون صفحه زشته اومد جای صفحه سفید آبی خودم
دلم تلق شیکست یهو.

Cause you're the honey and I'm the bee

یه روزی بالاخره رام ت می کنم
-حالا می بینی-
بعد اون وقت می شه که یه وقتایی زنگ بزنم بهت بگم هی
امشب میام پیش ت یه کمی همدیگه رو بغل کنیم آهنگ چارشنبه سوری گوش بدیم.
بقیه شم خدا بزرگه دیگه، لابد..

دوشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۹

از آن وقت های دل نازکی ست که باید یکی بیاید به سبک فیلم ها و کتاب ها عاشقم بشود.

یکشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۹

می خواستم دیروز بنویسم از راه پله های ساکت و خلوت این ساختمان که حتمن یادشان می ماند روزی را که توی چهار طبقه اش فقط صدای قدم ها و هق هق های من بود و رد دویدن انگشت های تنهام روی دیوار. بنویسم که یادم بماند بعدن اگر کسی پرسید این روزها چطور گذشت توی چشمش نگاه کنم و بگویم سخت، خیلی سخت.
ننوشتم. به جایش شیر و تخم مرغ و نان و مایع ظرفشویی و لباسشویی خریدم و رفتم خانه. حتا آنلاین هم نشدم چتی را که با گریه نصفه گذاشته بودم و زده بودم بیرون تمام کنم. افتادم به تمیز کردن و شستن و سابیدن و پختن. مرتب کردن و شستن لباس های دو هفته هر گوشه ی خانه ولو شده. سابیدن لکه هایی که از اول اسباب کشی م روی زمین بودند و هی می گفتم یک روز تمیزشان می کنم. همه جا که مرتب و تمیز شد و دوش گرفتم و بوی سوپ پیچید توی خانه، نشستم پشت لپ تاپ. به فریانه ایمیل زدم. فرندز گذاشتم و سوپ خوردم و خندیدم و خوابیدم.
دیروز ننوشتم که امروز بنویسم که یادم بماند بعدن اگر کسی پرسید بگویم عوضش یاد گرفتم چطوری روزهای سخت را بگذرانم.

* یک عروسک جدید داریم. کوچک و نرم و صورتی. گاهی توی خواب می خندد که دل آدم برای یک هفته شاد بشود. بلاگر خر است و نمی گذارد عکسش را بگذارم این جا. بیشتر شادم می کرد اگر که هی فکر نمی کردم زیاد نمی توانم ببینمش و بزرگ که بشود از من فقط عکس هایم را یادش خواهد بود.

دوشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۹

ای ساربان اعتقاد تو دیگر مهم نیست من باید داشته باشم که دارم

فریانه رفت. رسمن و علنن در این شهر بی کس شدم.
شش و نیم صبح که از فرودگاه رسیدم خانه هی نگاه به اطراف کردم. همه چیز مثل هفت هشت ساعت پیش بود. گفتم سگ هر کاری که صلاح می داند بکند توی زندگی ای که تو ازش چندهزار کیلومتر دور بشوی و از هیچ جای قیافه ش نشود فهمید. یک بعدازظهر که رفتم توی خیابان ولی همه چیز فرق کرده بود. چه جور بنویسم که سانتی مانتال آبکی و از این پست عاشقانه سندتوآلی هام که مسخره می کردی نشود؟ فرق کرده بود دیگر. بی رنگ شده بود. اسلوموشن، یواش، بی معنی.
گریه نکردم شب آخر. توی فرودگاه هم. چند دقیقه ای حوالی چهار و پنج ژست مادرمرده ها را به خودم گرفتم و مامان و بابات آمدند نازم کردند، ولی گریه نکردم. بعد یک بچه ی تپل خوش اخلاق معاشرتی ای آمد تاتی تاتی کنان طرفمان با نیش باز. شلپ رفت بغل بابات. گازش هم سعی کرد بگیرد تازه. چند دقیقه ای برایمان کارای فانی کرد و سرحال مان کرد و بعدش هم با جدیت پنجاه ثانیه دست تکان داد و رفت.
می گفتم. گریه نکردم تمام پریشب و دیروز را هم. غمگین بودم به غایت. عصبی و بدبخت و الخ. می خواستم پاچه ی همه را بگیرم تکه تکه کنم. بعد نمی دانستم چم است. نمی خواستم بدانم یعنی. اگر می دانستم و می گفتم، واقعی می شد. انگار تا وقتی کسی نپرسد "چرا ناراحتی" و تا من نگویم "فریانه رفت" تو نمی رفتی. حداقل توی چشم من فرو نمی رفت که رفته ای. می شد فکر کنم شمالی، کار داری، خانه ای و خانه ت دور است و گوشه ی اتاق تاریک روی لپ تاپ چمباتمه زدی، اما هستی هنوز. "خب حالا شما هم که زیاد همدیگه رو نمی دیدید!" طوری.
توی آژانس که بودم به طرف خانه، یک چیزی ته گلویم قلمبه شد. فکر کنم آهنگی چیزی توی گوشم بود که ربطی هم به تو نداشت اما خورد به یک جایی از من که یک هو وا دادم. دیگر جان نداشتم خودم را جمع کنم و قورت بدهم و بگویم چیزی نیست و پی ام اس است و طوری نشده و کسی نرفته و حالا شما هم که زیاد .. وا دادم و از گوشه ی چشم هام اشک روان شد. توی پارکینگ چند تا نفس عمیق کشیدم و دو تا تلنگر که خودت را جمع کن. هفته ای یک بار می بینندت قرار نیست با اشک و آه ببینند بی چاره ها. رفتم بالا و سلام و علیک و لباس و کفش و کیف و رفتم توی اتاق خواهر کوچیکه شروع کردم غر مهمانی فرداشب را زدن که چقدر بی موقع است و چه آدم های مزخرفی و من کار دارم و نمی توانم و حالم خوب نیست و یک جایی وسطش نفهمیدم کجا که یک هو ولو شدم روی تخت و صورتم را گرفتم توی دست هام و زدم زیر گریه. خواهرکوچیکه گفت چی شده؟ گفتم فریانه رفت.
این جور شد که تو رفتی. واقعن رفتی..

دوشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۹

ای ساربان .. به روح اعتقاد داری؟

به این نتیجه رسیده ام که اطرافیانم و به طور کل آدم ها موجودات بسیار باجنبه و مسلط به نفس و بدید بدیدی هستند که بر خلاف اینجانب از همه چیز کارناوال راه نمی اندازند. نه اگر بدی باشد ضجه و شیون شان همه جا را بر می دارد و نه می آیند در نشیمنگاه و وبلاگ شان عروسی بگیرند بابت پدیده های خوش. همین سیاست عدم شفافیت سبب می شود که آدم نه خبردار بشود زندگی نه صبح تا پنج عصری چه نکبت فراگیری ست - که هشیار باشد خودش را توش نیندازد-، نه می فهمد دکستر چه رستگاری دو عالمی ست که باید نشست 24/7 بلعیدش، نه باد به گوشش می رساند که اجرای کالیگولا چه جور تعریف " زیبایی" ست روی صحنه و مسخ می کند آدم را، و نه اصلن از این همه دوست-رفته ی دوروبر، یکی می آید بهش بگوید که چه دردی می گیرد همه ی سلول های آدم، چه اشک هر لحظه ای پشت چشم های آدم قل قل می زند وقتی داری روزها را می شماری که دوست پشت گیت محو بشود، خبر مرگش برود ممالک خارجه برای تحصیل و ترقی، درد دل تنگیش بماند برای ما ..

دوشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۹

It was much more than a dumpster to me 

از عصر تاکنون جریحه دار کننده ترین ماجرای زندگی عشقیم اینه که سطل آشغالم رو هم برداشتن، نامردا! دیگه به چی اعتماد کنه آدم؟

* رجوع شود به قسمت مربوطه ی هو آی مت یور مام، مشتمل بر مارشال و بشکه ی مورد علاقه ش.

شنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۹

My name is Elize and I'm a kollan-holic

یک زمانی فکر می کردم آدم معتادنشونده ای هستم. نه که توهم داشته بوده باشم که چیزی به اسم تسلط به نفس و سلف کنترل - سلام راس- دارم یا ثبات شخصیت یا چیزی، بلکه صرفن به سادگی فکر می کردم چون من در بچگی سریال آقا تقی و همسفر و در بزرگسالی جیا دیدم و معتادها زندگی بسیار سختی برشان می گذرد و طفل معصوم دختر به اون خوشگلی ببین چی سرش اومد و اینجانب آدم عاقلی هستم و فیلم های مزبور بر من تاثیر داشته اند، هیچ وقت خودم را به چنان روز سختی نخواهم انداخت. بلی. نه فکر کنید این تصورات مال دوازده سالگیم بود. تا همین دو سه سال پیش هم همین جور فکر می کردم. این جور آدمی هستم. بخندید خب، چه اشکال دارد. به قول دسپرت هوس وایوز سام آلویز پروواید کامیک ریلیف.

می گفتم. این جور شد که به توهم من معتاد نمی شومی رفتم خودم را با سر انداختم توی هر چیزی که دم دست بود. وقتی می گویم هر چیزی جدی بگیرید. منظورم دراگ و این بچه بازی ها نیست که می شود ترک شان کرد، توی ری هب هم لابد چارتا سلبریتی دید و مفرح شد. طی یک دوره ی طولانی بدون این که بفهمم هی معتاد شدم. به آدم. به دیتیل. به سریال کتاب غذا کافه چارچوب فلان فرآیند ذهنی بهمان فرآیند جسمی. ماست میوه ای کاله حتا. بعد هی معتاد می شدم و نمی فهمیدم که شدم. صرفن می دانستم که از تکرار لذت می برم. دوست دارم تکرار یک چیز خاص را و هی شناختن و پیش رفتنش را. اصلن مهم نبود که چه باشد. فقط چیزی باشد و لذت بخش باشد و در دسترس. اصلن همین است که برعکس نود درصد مخلوقات، هارد تو گت برای من کار نمی کند. برعکسش ایزی اکسس کار می کند. کدام ذاتن معتاد خری می رود به دراگی معتاد شود که نتواند بگیردش؟ من برعکس دوست داشتم دم دستم باشد. هر لحظه خواستم بتوانم انگشت کنم تویش و هی فرو و فروتر کنم و بچرخانم ببینم نوک انگشتم به چه نقطه ی جدیدی می خورد. دوست داشتم این روند را که در جریانش آرام آرام مسلط بشوم بر چیزی. بشناسمش. بدانم الان چی زیر نوک انگشتم است با چشم بسته.

بعد خب طبعن برای معتاد شدن به این همه چیز، آن هم با ذهن وسواس گر من، باید هی ترک می کردم. اعتیاد جایی نیست که بتوانی توش بمانی. خودنقضی دارد لامصب. اگر ماندی دیگر معتاد نیستی، محتاج می شوی. لذت نمی بری. تحلیل می روی. لابد الان دارم تعریف کلینیکال ش را به گند می کشم ولی خب برای من تعریف ش این بود. من باید در عین فرو رفتن؛ به اندازه ی کافی فاصله می گرفتم که غرق نشوم، که سرم بیرون بماند که بفهمم دارم فرو می روم و لذت ببرم از این فرو رفتن. که دستم بیرون بماند که هر وقت خواستم بتوانم خودم را بکشم بیرون و بروم فرو در یک چیز دیگری.

این شد الگوی مریض من. به یک چیزی معتاد شو، تهش را دربیاور، وقتی درست به نقطه ای رسیدی که می خواهی، همان نقطه ی تسلط و احاطه ی کامل، بکش بیرون. نه چون تمام شد ها. که گاهی تمام می شد، ولی علت بیرون کشیدن من همیشه این نبود. عقده ی فتح نبود، که من از صرف عمل فتح لذت نمی بردم که بخواهم بعدش بگویم ماموریتم انجام شد و خدافس، خود جایگاه ش را دوست داشتم که بمانم توش. اما خیلی وقت ها هم بیرون می کشیدم چون مجبور بودم. چون دیگر راه نمی داد. مخصوصن وقتی آدم بود. آخ از وقتی آدم بود.. آخ از وقتی که آدم بود و نرمال بود و هیجان فتح ش که می خوابید بی قراری می کرد که برود دنبال قله ی جدید و من تازه جا خوش کرده بودم. تازه نشئه شده بودم و هی انگشتم را می چرخاندم روی نقطه های آشنا و دنبال نقطه های توترتر. تازه دیتیل هاش را یاد گرفته بودم و معتاد شده بودم به شان. بعد یک هو پرتم می کرد روی تخت که هوی موادت تمام شد. دیلرت کلاهبردار از آب درآمد. این طناب هات. بگیر ببند و ترک کن.

این شد که من شروع کردم ترک کردن از ترس ترک شدن. از ترس اجبار به ترک شدن. از ترس محتاج شدن. ولی آیا این یعنی که من دیگر معتاد نبودم؟ دیگر وصل نمی شدم به چیزی؟ نچ. این فقط روند را تندتر کرد و دوره ها را کوتاه تر. این یعنی من به سرعت تنی به هر چیز می زدم و می زنم و شلپ خودم را تا گردن می اندازم توش و غسل که کردم بیرون می آیم و سریع هاب هاب نفس می کشم که مطمئن شوم خفه نشدم. از همان تو هم گشته م و چال حوض بعدی که می خواهم بروم توش شلپ شلپ کنم را پیدا کرده م.

نتیجه؟ نتیجه ای نیست. صرفن خودشناسی من است در یک شب تابستانی که درتی تاک اسلامی -معروف به شرح لمعه یا متون فقه 4- خوانده م و پاتیل های قهوه شبیه زامبی ام کرده است و آخرین اعتیادم از روی طاقچه بهم هشدار می دهد که باید دراگ جدید پیدا کنم تا گردنم هنوز ازش بیرون است. که دیگر پذیرفتم یک معتاد آبسسیوام. بعد یک هو دارم می فهمم چقدر اینجوری - خودآگاه- بیشتر می شود لذت برد از این پدیده ی لعنتی. چقدر دانستن روند و شناختنش خواستنی ترش می کند. اصلن خودش را تبدیل می کند به یک دراگ جدید. (کوت: از این جمله زردها که "باید عاشق عشق بود تا فیلان") بعد دارم فکر می کنم ایزد منان خودش به داد من برسد زین پس که با خودآگاهی و تصمیم و ضرس قاطع - از اول جمله داشتم غش می رفتم این کلمه را بنویسم براتان ها- دارم می روم دنبال اعتیادم. سلام علیکم الیزه هستم یک معتاد. شاید هم یک مسافر. چه می دانم. صد سال است سریال عبرت آموز ندیدم - اگر که دیده بودم شاید به این روز نمی افتادم لابد- یادم رفته توی این انجمن های فلانان گمنام چی می گفتند. خلاصه همان هستم. هیچ هم بد نیستیم، خیلی هم خوبیم. خیلی هم هیجانی ایم. اصلن می خواهم به خودم نامه بنویسم که من ِ آینده ی عزیز، اگر این خطوط را از گوشه ی خیابان می خوانی، بدان که ایت واز ورث ایت.

* همین است که هست. نیمه شبان پست صدهزار خطی بورینگ می نویسیم زیرا که وبلاگ خودمان است و امتحان داریم و مجبوریم. ناراحتید، بفرستیدم پیش روان کاو که مخ شما را نخورم. خوشحالید، دعا کنید صدسال دیگر دانشجو بمانم و سندرم وبلاگ نویسی شب امتحان بگیرم هی. مرگ هم می خواهید بروید گیلان دیگر لابد. ده هه.