شنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۳

مدرسه جدید


دختر کوچکتر موقع رنگ کردن نقاشی گفت ببین مامان! مدادم انگار داره میگه زنگ تفریح زنگ تفریح (با ریتم خوانده شود)... 
مدرسه خوب است. ناظم و معلمها مهربانند دختر کوچکتر به طور داوطلبانه روزی چند تا شعر برای خانم ناظم می‌خواند.
وقتی توی مسابقه دو بازنده شد گریه کرد و برای خوشحال کردنش به همه بازنده‌ها جایزه دادند. دختر کوچکتر یک دوست بانمک که شبیه چینی ها است دارد. دیروز که نتوانستیم بروشور اسباب بازی چینی را بخوانیم گفت بذارید فردا به دوستم نشون بدم اون می‌‌تونه بخونه چون شبیه چینی‌هاست!
آوین گفت بعضی از بچه‌های مدرسه فامیل خدا هستند بهشون جایزه دادن! از مشق نوشتن بیزار است. به جایش ساعتها می‌تواند نقاشی بکشد و قصه بنویسد. روی کاغذهای شکل دار قصه نوشته. برای هر کدام جداگانه و چسبانده روی در دستشویی! اجازه نمی‌ده جای بهتری نصب کنیم. برای خواهر کوچکتر شرط گذاشته بود اگر یکی از آنها را حفظ کنه بهش کارت تبریک بده! چقدر سر این موضوع جر و بحث کردند، بماند. معلم زیر دست خطش نوشته « خیلی خوش خط نوشته‌ای لذت بردم»، اما دریغ از اندکی عکس‌العمل. در سیستم مدرسه قبلی بچه‌ها برای اینطور چیزها تشویق نمی‌شدند، تنبیه آنچنانی هم نبود. بهتر بود؟ نمی دانم اما اینکه قضاوت دیگران را به هیچ حساب می‌کند خیلی خوب است. کاش این مدرسه خرابش نکند. به به و چه چه دیگران نشود ملاک سنجش کارهایش.



جمعه، مهر ۰۴، ۱۳۹۳

پاییز ما

پانزده شهریور دختر کوچکتر شش ساله شد و حالا یک کلاس اولی تمام و عیار است. می‌خواهد وقتی بزرگ شد ژیمناست و دندانپزشک شود. البته از دندانپزشک شدن فقط عاشق پلاک متحرک فک بالاست، همان که خواهرش دارد و خودش آرزو دارد وقتی دندانپزشک شد برای خودش بسازد!  این روزها تنها یک دغدغه دارد اینکه موهای فرفریش را صاف کند. دائما به موهایش آب می‌زند و عقیده دارد آدمهایی که موهایشان صاف است خیلی خوش شانس هستند. و من مادری هستم که بین یک دختر مو لخت و یک دختر مو فرفری گیر افتاده‌ام. چند بار به سرم زده برای دلداری دادنش موهای بی حالتم را فر کنم.
 من و خواهر بزرگتر که آوین باشد، حداقل روزی شصت بار بحث می‌کنیم، سر اینکه چرا نمیشه مسابقه بفرمایید شام راه بندازیم، چرا نمیشه یهویی ساعت هشت شب بریم سینما، چرا نمیشه بچه مهمان را که کتابهایش را خط خطی کرده دیگه دعوت نکنیم، چرا چرا چرا! چراهایی که جواب لازم ندارد بلکه آخرش این است که من به حرفهایش گوش نمی‌کنم. وقتی داشتم گلدانهایم را آب می‌دادم ازم پرسید: دوستشون داری ؟ گفتم بله. گفت چرا؟ گفتم چون خیلی مودب و ساکت برای خودشان توی گلدان نشسته‌اند. گفت ای مامان ناقلا منظورت منم؟!! دیروز هم گفت فردا که بیدار شدم اصلا حرف نمی‌زنم. می‌خوام ببینم چی می‌شه. باخنده گفتم فکر خیلی خوبیه. گفت معلومه خیلی خوشحالی ها!!! دخترک نمی‌دونه به حرف زدنهای یک ریزش چه دلبسته‌ام و چه آرزو داشتم هشت تا بچه دیگه هم مثل خودش داشتم فقط حیف که مامان کم جراتیم!

دوشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۹۳

دوستهایی برای روزهای گرم تابستان تهران

برای بچه‌ها دنبال دوست می‌گردم.  دور و بر بچه همسن و سال نیست، جمعیت بچه‌ها کم شده آیا؟
توقع زیادی ندارم می‌خواهم حداقل دو تا بچه پیدا کنم که بین شش تا ده سال سن داشته باشند و خوشحال باشند. تعدادشان خیلی مهم است که فرد نباشد تجربه ثابت کرده که هر وقت سه تا یا پنج تا بودند یکی سرش بی کلاه مانده. خوشحال و شاد بودن هم خصوصیت خیلی مهمی است.  

یکشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۹۳

آشپزی در پنج سالگی

ننوشته بودم؟ خوب حالا می‌نویسم. دختر کوچکتر بیشتر وقتها با من در آشپزخانه است. سیب زمینی خرد می‌کند، غذا هم می‌زند، مراقب است پیازها نسوزد. این کارها را با یک هیجانی انجام می‌دهد که گویا در حال انجام یک تجربه ناب و تکرار نشدنی است!
بعضی وقتها هم مثل همین دیشب یک هو به سرش می‌زند که «بریم کیک درست کنیم»! گاهی وقتها که چیزی کم باشد، بهانه جور می‌شود و امکان خلاص شدن از کیک درست کردن نابهنگام هست اما گاهی وقتها خوب حواسش هست و نمی‌شود بهانه آورد. 
دیشب خسته و کوفته در آخرین ساعتهای روز با هم کیک شکلاتی درست کردیم. به جز آب کردن شکلات و گذاشتن کیک در فر تقریبا همه کارها را خودش انجام داد.
سرآشپز کوچک با لبهای شکلاتی و قیافه‌ای خوشحال کیکش را خورد و گفت خیلی خوب بود. 



برچسب‌ها:

یکشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۹۳

اعتراض در هشت سالگی

سخت‌ترین وقتها وقتی است که باید بین آدمهایی که دوستشان داری انتخاب کنی و فقط در جبهه یک کدامشان باشی. به من گفت امروز که اومد بگو دیگه اینقدر به من دستور نده! گفتم من نمی‌تونم!
قبلاً بهش گفته بودم که شاید کارش درست نباشه اما سعی کن به خوبیهاش فکر کنی. گفته بودم شاید رفتارش به خاطر اینه که به ما خیلی نزدیکه. اما حرفها اثر نداشت.
برایش نامه نوشت. نامه دختر هشت ساله به خانم شصت و خرده‌ای ساله. گفت خیلی وقته که می‌خوام بهت بگم، لطفا اینقدر توی کارهای من دخالت نکن!
 خوشش نیامد. گفت این نامه من رو ناراحت کرد! ببین چقدر هم غلط دیکته‌ای داره!


دخترم بزرگ شده و خوشحالم که قرار نیست شبیه من باشد. بهش گفتم خیلی خوبه که راهی پیدا کردی که ناراحتیت رو نشون بدی اما بهتر بود خیلی مستقیم ننویسی و از کلمات ملایم‌تری استفاده کنی. دخترک با چهره‌ای که هیچ پشیمانی در آن نبود شانه‌هایش را بالا انداخت و رفت دنبال بازیش....

برچسب‌ها:

جمعه، خرداد ۰۲، ۱۳۹۳

از دریچه چشمهای تو

دخترک گفت، نگاه کن سیب زمینی شکل قلبه، از من عکس بگیر!

برچسب‌ها:

پنجشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۹۳

حیوان خانگی

آوین: مامان سگ حتی از خواهر هم بهتره! ببین مثلاً وقتی من گم بشم، سگ می‌تونه بو بکشه منو پیدا کنه. اما خواهر نمی‌تونه این کارو بکنه! می‌تونه؟ نه.

برچسب‌ها: