نوشتن به فارسی.
خرداد ۲۰، ۱۳۹۵
آذر ۲۵، ۱۳۹۳
انّ الحروف تموت حین تقال
اگه هنوز با میم دوست بودیم، ینی دوستانه بودیم، شاید برای تولدش یک نقاشی میکشیدم. نه از اینا که تندتند و شلمشوربا روی کاغذ میکشم و کاغذ چروک میشه و موج برمیداره. باحوصله، روی مقوّا میکشیدم. با جزئیات. رنگا رو ترکیب میکردم. ولی نمیدانم چی میکشیدم. شاید خودم و اون رو میکشیدم که داریم با هم دوچرخهسواری میکنیم. یا کوهها رو میکشیدم. مسیری که با هم رفتیم.
همین چندتا نقاشی هم که این چندروزه کشیدم برای اون بود. نه برای خودش، برای این که ببینه. نمیدانم چرا میخواستم ببینه. امروز سر صبانه به فکرم رسید شاید برای این که ببینه من سنگدل نیستم. یه بار - به شوخی، ولی مثل هر شوخیای حاوی واقعیت - بهم گفته بود سنگدلم.
به هر حال من از بچگی همیشه متهم به سنگدلی بودم. شاید برای همین توی نوجوانی شروع کردم به شعر گفتن و شور ابراز احساسات رو درآوردم. ولی الانا دیگه تحمل کلمهها رو ندارم. چندکلمهای که برام عزیز مانده رو هم دلم نمیاد بریزم توی دست و پا. عوضش نقاشی میکشم.
آبان ۲۱، ۱۳۹۳
دوست داشتن در خیابان یوسف بنا
دیگه دوست داشتن برام دشوار شده. منظورم دوس داشتن پسرهاست البته، وگرنه توی دوست داشتن کلی آدما وضعم بهتر از گذشته است. تازگیا شنیدهم خیابان ملل رو دوباره اسمش رو آلوچهباغ گذاشتهن. شایدم یکی از کوچههاش رو. آره فک کنم این اواخر به چشم خودم دیدم حتا، اسم یکی از کوچههای ملل رو گذاشتهن آلوچهباغ. ولی دیگه اسم کل خیابانم عوض کنن فایدهای به حال من نداره. ینی بر خلاف نادر من فکر نمیکنم همش هم به خاطر روز و روزگار باشه. جنگ و کودتا و بحران و این داستانا همیشه بوده. حرکت آدم تو تاریخ شخصی خودشه که آدمو به اینجا میرسانه. وگرنه همون سالی که من عاشق آتوسا صالحی بودم، قتلهای زنجیرهای در جریان بود. بعدشم که عاشق اون پسره شدم که شبیه خپل تو باغ گلها بود، واسه خیلی از آدما روزگار تلخ و سخت میگذشت، هرچند که دوران خاتمی بود، ولی قطعن واسه خود خاتمی حداقل دوران سختی بوده. منتها من بچه بودم حالیم نبود. اینترنت و اطلاعرسانی هم به این شکل نبود البته. خلاصه میخوام بگم آدم دیگه بعد از چندتا تجربه دستش میاد که مهار عاشقان دست کیه و کمکم خودش رو بخشی از طبیعت میبینه و حالا یا تن میده به خواست طبیعت یا نمیده. مشکل آخوندا و مدیران ارشد مملکت هم همینه و واسه همین میخوان همه یه ضرب ازدواج کنن. میخوان آدم قبلش تجربه نکنه و به کُنه قضیه پی نبره. که زودی گول بخوره و تولید مثل رو صورت بده. ولی آخوندا و مدیرای ارشد هم به نظرم بیخودی نگرانن. آدم از این مرحله هم عبور میکنه. درسته آدم بعد از کشف و آگاهی سر از پا نمیشناسه و سر و کونبرهنه از خزینه میپره بیرون که یافتم یافتم، ولی یه کمی بعد سردش میشه و برمیگرده تو خزینه. درسته که وقتی برمیگرده دیگه اون آدم قبلی نیس، ولی بلخره اون منظور نظر شما رو برآورده میکنه. اگر که یه کمی صبر داشته باشین و انقدر نی به ناخن طرف نکنین که از تولد خودش هم پشیمان بشه.
آبان ۲۰، ۱۳۹۳
شب قورمهسبزی
ظرفا رو شستم، پلو پختم و با قورمهسبزی خوردم. قبلش به قورمهسبزی آب لیمو زدم. یه نصفه لیموترش رو آب گرفتم ریختم توش و گذاشتم یه کم بجوشه. یه کمی رادیو هفت نگاه کردم. لوسن خداییش. ولی دیگه اونقدا از لوسی بدم نمیاد. تازگیا خیلی آهنگ پاتریشیایی گوش میدم. اصن یه پلیلیست دارم به اسم پاتریشیا، پره از این آهنگ لوسای ملودراماتیک. احسان خواجه امیری. خشایار اعتمادی. از اینا که همیشه سرم درد میگرفت و از کلمههاشان حالم بد میشد. اون چندماه کارخانه خیلی رو سلیقه موسیقیم تاثیر گذاشته انگار. آستانه تحملم رفته بالا. حالا که اصن به میل خودم اینا رو گوش میدم. منو میبره تو دنیای پاتریشیا. دنیایی که توش عشق هست، ذوق هست، ک.ت.ج هست، ابتذال هم هست. اما ابتذال کجا نیست؟ مثلن تو دنیای خودم نیست؟
تو دنیای پاتریشیا آدم ذهنش خسته نمیشه. همه چی مشخصه، همه چی پذیرفته شده و شرع و عرف ضامن آرامشه. مث توی سریالای تلویزیون ایران.
پاتریشیا هیچوقت دلش نخواست به دنیای من ورود بکنه. با این که به رسمیت میشناخت دنیای منو. من ولی دنیای اون رو واسه خودم نگه داشتم که یه وقتایی برم توش یه کمی استراحت کنم. هرچند زود نفسم تنگ میشه و تختهسنگ بزرگ رو روی قفسه سینهم احساس میکنم و مجبورم برگردم به دنیای خودم که خالیه، عوضش میشه توش راحتتر تنفس کرد.
آبان ۰۳، ۱۳۹۳
تابستان امسال خیلی دوچرخهسواری کردم. میتانم بگم دل سیر. بازوهام تو آفتاب حسابی سیاه شده. کیف میکنم نگاهشان میکنم. دیگه پشت دستام با ساعدم اختلاف رنگ نداره. تیزی استخوان مچ چپم هنوز هست. دیگه کمتر غصهشو میخورم. هنوز درد داره و خوب نمیچرخه. دیگه قبولش کردهم همینجوری. یه بارم رفتم دکتر، تو همین تابستان. ولی به نظرم تشخیص دکتره خوب نبود. اصن گزارش رادیولوگ رو نخواند و همون تشخیص قبلی خودش رو تایید کرد. ولی من خودم گزارش رو خوانده بودم و با تشخیص دکتر جور در نمیامد. دیگه رهاش کردم. چه کار کنم دیگه.
شبا تو سایت صداسیما رادیو هفت نگاه میکنم. نه که خیلی هم خوشم بیاد. ولی آهنگای خز و خیلش رو دوس دارم. بعضیاشو از بیپتیونز دانلود میکنم. کتاب هم میخوانم. کتابایی که قبلن خواندهم رو تو کتابخانه پیدا میکنم و میارم خانه. هیچوقت تو زندگی انقدر از کتابای کتابخانه استفاده نکرده بودم. به جز کانون البته. از کانون هم خیلی کتاب میگرفتم.
مهر ۲۶، ۱۳۹۳
.
من که در هیچ مقامی نزدم خیمهی اُنس
من که در هیچ مقامی نزدم خیمهی اُنس
من که در هیچ مقامی نزدم خیمهی اُنس
من که در هیچ مقامی نزدم خیمهی اُنس
من که در هیچ مقامی نزدم خیمهی اُنس
من که در هیچ مقامی نزدم خیمهی اُنس
خرداد ۰۷، ۱۳۹۳
.
نامه داده بودم به الهام، معنی یک مصرع عربی از حافظو پرسیده بودم. یه بیتی بود که وسط غزل چشمم رو گرفته بود و قسمت عربیش برام گنگ بود. گفت عبارتی که محل اشکالم بوده اساسن اشتباهه و توی نسخههای معتبر طور دیگهای نوشتهن. پریشبا دوباره چشمم خورد به غزل، شک کردم که این همون نسخه نامعتبره یا نه و چون شب بود و تقریبن خوابیده بودم، با موبایل توی ایمیلهای قدیمی «ندمت» رو سرچ کردم. دوتا ایمیل پیدا شد. یکی همون سوال و جوابم با الهام، یکی هم یه نامه قدیمی از شین، مال سال ۸۴. نُه سال پیش. متن نامه به پینگلیش بود و تهش یه عالمه علامت سوال، که یعنی فونتیه که موبایلم نمیخوانه. یادم آمد همون موقع هم که با اون کامپیوتر عظیم توی هال ایمیلم رو باز کرده بودم، این قسمتش معلوم نبود چیه.
نامه مال زمانی بود که من تازه دانشگاه قبول شده بودم. آخرای شهریور بود و شین بعد از یک ماه سکوت نامه داده بود و پرسیده بود کجا قبول شدهم. شبهعذرخواهی خودپسندانهای هم کرده بود. از اون عذرخواهیا که به طور ضمنی میگن من که قبول ندارم کار بدی کردم، ولی حالا عب نداره، جهنم، من بزرگواری میکنم. در ادامه گفته بود حیفه چندسال دوستی رو فدای این حرفا کنیم.
بعدن با لپتاپ که ایمیلم رو باز کردم دوباره سرچ کردم «ندمت» و دیدم نُه سال پیش ته ایمیل پینگلیشش با فونت فارسی نوشته بود: «در نیل غم فتاد، سپهرش به طنز گفت، الآن قد ندمت و ما ینفع الندم». که چی؟ هیچی. شاید اگه همون موقع شعرو دیده بودم، قلب مجروح نوجوانم کمی شاد میشد.
اشتراک در:
نظرات (Atom)