خیلی پیش می آید جنگ که فقط آدم است و بیابان است و شمردن تپه ها به آدم می گویند راست برو سمت شرق و یک کمی جلوتر بچه های تیپ فلان است بعد آدم می رود می رود می رود و چیزهای عجیب ِ زیاد می بیند و سنگر خودی نمی بیند. جبهه مثل ده است آدم مدام باید حواسش باشد کجا پا می گذارد. قدیم ها یک آن حواست نبود پایت را توی کثیفی می گذاشتی و همان یک تکه کثیفی یک روزت را داغان می کرد از کتکی که از مامان می خوردی یا خرت و خرت شستن گیوه ها که پاک نمی شد تا شب مامان به نجس و پاکی حساسیت داشت شبهای جمعه همیشه از اتاق کناری صدای دعوایش با بابا می آمد. اینجا ولی حواس کسی به آدم نیست کسی نمی پرسد این پاچه های خونی برا چی خونی است؟ گلوله خوردی یا دوباره پا رو عراقی گذاشتی؟ همین که راه می روی برای جبهه کافی است.
[+]
----------------------------------
[0]
"آدم خجالت می کشد از این جوان هایی که زندگی شان را در آن دوران گذاشتتد و برای آنچه به آن باور داشتند جنگیدند و جامعه جز برخی شعارها و پاداش به آنهایی که از لحاظ سیاسی به رژیم وابسته هستند، برای آنها هیچ نداشته است."
تاثیر جنگ و بی ثباتی بر توسعه ایران؛ از خودمان چیزی نمی دانیم
مصاحبه با عباس میلانی
[+]
----------------------------------
[1]
اکثر وقت جنگ
به خاریدن از خودم گذشت
هزاربار خواندن نامه هام
غلت زدن های در
نخوابیدن
و خیلی آرام
روی خاطرات جمیله دست کشیدن
روی گیسهای سیاه
پای دونده
طعم معمول چایی
بوی عطرهای هندی
بوس از بناگوش
و خنده های تکه ای که آدم را
تکه می کردند
دشمن نبود
دشمن بود
دشمن نبود
دشمن بود
[+]
----------------------------------
[0]