۱۳۹۶ بهمن ۱۶, دوشنبه

«میروی و گریه می آید مرا»

جلال نوجوان را سریع و محکم در آغوش می گیرم و خداحافظی می کنم. کوچکترین عضو خانواده ماست که حالا در هند درس میخواند. دانش آموزست و بعد از رخصتی زمستانی در کابل دوباره به مکتب بر می گردد. هر دو بغض خویش را نادیده می گیریم و جدا می شویم. 
مادرم به او به میدان هوایی می رود. با همهء‌ما رفته است. ماه ها، سالها جدایی را از هر کدام ما تجربه کرده است. هر کدام ما در لحظهء‌ نخستین جدایی از او اندکی شکسته ایم. او هم اندکی شکسته است. هر کدام ما شب ها با گریه به خواب رفته ایم. هر کدام ما بر این جدایی ناگزیر خشمگین بوده ایم. 
من روزهای دانشجویی ام را به خاطر می آورم. گاهی هفته ها دلتنگی چون ابری سیاه روی زنده گی ام شناور می بود. بغض مهمان گلویم می ماند. نگاهم به دیگران و خانواده های شان حسرت آمیز بود. پدر بیمار بود و من دور. بارها کابوس از دست دادن او شبانه با گریه بیدارم می کرد. بعد از هر حملهء‌ انتحاری در کابل، جانم به لب می آمد تا دوباره صدای مادر را از پشت تیلیفون می شنیدم. 
سفر برای تحصیل. سفر برای کار. سفر برای مداوا. سفر از بیم جنگ. آواره گی، دلتنگی، رابطهء سنگین اندوه و سفر را، دو یا سه نسل افغان ها عمیق زنده گی کرده اند. آواره گی، چون جنگ و فقر، تجربهء مشترک مردم ماست. 

۱۳۹۶ بهمن ۱۴, شنبه

...و هنوز حال من خوب نیست

بیش از یک هفته از حملهء‌ انتحاری بزرگ در مرکز شهر گذشته است. 

همان روز حمله، جلسهء کاری داشتم. در تمام لحظات جلسه، چیزی نمی شنیدم فقط اجساد در برابر چشمانم رژه می رفتند. بعد از جلسه، در راه خانه، اشک هایم را برای رعایت خاطر راننده زندانی کردم. در خانه گریستم. همسرم آمد، دوباره گریستم. شام به مادرم زنگ زدم. او می گریست و نفرین می کرد. با او گریستم.

فکر کردم اشک هایم تمام شده اند. روز بعدش کار رفتم. دست دوستان و همکاران را فشردم و همه از نگاه کردن به چشم های همدیگر اجتناب کردیم. به آیات قران گوش دادیم که در آن فضای سنگین از اندوه، طنین غریبی داشت. بعد بحث کردیم، تصمیم گرفتیم و  اندوه خویش را آرام آرام زیر بار کلمات دفن کردیم. 

آخر هفته رسید. برادرم از سفر آمد. خواهرم، شوهرش و پسرش مهمان مادر بودند و من هم.لبخند به لبان مادر برگشت. خانه اش دوباره مرکز رفت و آمد و قلب زنده گی شد.  تلویزیون دیدیم. حرف زدیم. خندیدیم.

زکام شدم. بدنم در تب سوخت و سرفه گلویم را خراشید. ساعت ها خوابیدم و کابوس دیدم. خوب شدم. کار کردم. دوستانم را دیدم و درد دل کردیم و برنامه ریختیم.

امروز صبح، با اندوهی سنگین تر از کوه های افغانستان بیدار شدم. درد، جایی نرفته بود. سوگواری منتظر لختی فرصت و فراغت بود. حس بیهوده گی، حس گناه،‌ حس تماشاگر رنج بودن، حس ترس از دست دادن عزیزانم زنده شد. نفسم را برید. چشمانم را پر کرد. 

و فهمیدم که هنوز حال من خوب نیست. پس هنوز باید شعر خواند، نوشت و اندکی دیگر برای اندوه مهلت گذاشت.

تا باز دوباره، شور زنده گی برگردد و با همهء‌ نیرو آن چه را مانده، زنده گی و کار کنم.  

۱۳۹۶ خرداد ۲۲, دوشنبه

تا زنده ام، زنده گی خواهم کرد

تازه به این خانه کوچیده ایم. یک خانهء قدیمی کابلی که هزار عیب و علت دارد ولی همه را میتوان برای زیبایی جادویی و قدیمی اش تحمل کرد. کف همهء اتاق ها غژ غژ می کند. مورچه ها در هر جا ما را همراهی می کنند. نل ها چکک می کند و دسته های دروازه ها نیاز به ترمیم دارند. برخی از اتاق ها برق ندارند و برخی از تشناب ها آب. مطمئنم در زمستان هزار عیب دیگرش را نیز کشف خواهیم کرد.  اما اطاق ها دلباز است، باغچهء سبز و چشم نواز و کلکین ها (پنجره ها) آغوش های گشوده برای نور. 
در منزل دوم کنار کلکین یک کوچ زیبای قدیمی است که میتوان روی آن دراز کشید و کتاب خواند یا فیلم دید. این گوشهء مورد علاقهء من در خانه است. خلوت. دور از هیاهوی منزل پایین. با چشم اندازی دوست داشتنی از باغچه و حویلی. 
امروز صبح باز بی خوابی به سرم زد و پنج صبح بیدار شدم. همسر خواب بود و من با استفاده از فرصت، گوشهء کنار پنجره را قاپیدم. صدای پرنده ها، نسیم جان نواز یک صبح بهاری، طراوت چشم انداز باغچه. 
چند دقیقه نگذشته بود که ناگهان ترسی در جانم دوید. صبح، وقت انفجارهاست در کابل. اگر انفجار شود، اگر شیشه بریزد. باید از پنجره گریخت. از نور. 

نفرین به همهء آنانی که کوچک ترین لذت های زنده گی را از ما دزدیده اند، که میخواهند همهء زنده گی را از ما بدزدند. نفرین به همهء آنانی که هر روز گسترهء زنده گی ما را کوچک تر می کند و دور هستی ما حصار می کشند. تا زنده ام، در جستجوی شادمانی و مهر خواهم بود. تا زنده ام، تسلیم ترس و وحشت شما نخواهم شد. تا زنده ام، زنده گی خواهم کرد.

۱۳۹۶ خرداد ۱۱, پنجشنبه

باید و نبایدهای یک سوگوار

نباید گذاشت اندوه خفه ات کند، فلجت کند.
نباید اینقدر در برابر چشمان مادر گریست. 
نباید دشنام داد و به نفرت افزود. 
نباید گذاشت کمر شکسته ات اینقدر نمایان باشد. 
نباید فقط از زخم و شکستن گفت.
نباید به ارزان بودن زنده گی در این سرزمین تسلیم شد.  
نباید به هیچ کسی گفت: کاش جور نبودم. کاش من هم در میان کشته شدگان بودم. کاش مجبور نبودم این جسم و روح پاره پاره را بیشتر از این حمل کنم. 

باید با آرش سه ساله بازی کرد و وقتی از جنگ پرسید، دروغ گفت. 
باید گلدان ها را آب داد. 
باید شعر خواند.
باید از احوال همه همکاران پرسید.
باید به همه دلداری داد. 
باید در خانه، در خلوت بسیار گریست و در بیرون، در کنار دیگران، حرف از امید زد. 
باید با همهء وجود برای بهتر شدن تلاش کرد. 
باید زیستن را ارج گذاشت. 
باید مهر ورزید.
باید آهسته آهسته به زخم ها مرهم گذاشت.
باید به امکان صلح باور داشت. 
باید ادامه داد. 

۱۳۹۵ اسفند ۷, شنبه

جهان هر روز تنگ تر ما

آمد آمد بهار که میشود بی قرار می شوم. میخواهم زیر آبی بی نظیر آسمان کابل بدوم، بدوم، بدوم تا از نفس بیافتم. میخواهم در کوچه ها آواز بخوانم و برقصم. می خواهم از ته دل فریاد بزنم بدون اینکه کسی نگران شود. 
نمی شود. همه میدانیم که نمی شود. این آرزوها در این شهر، آرزوهای "زنانه" نیست. این آرزوها در مرزی که برای ما تعیین کرده اند نمی گنجد. این آرزوها خطرناک اند. 

سیما ترانه می شنوم. هنگامه. آریانا سعید. سیواره نظر خان. ویتنی هیوستون. شعرهای بهبانی و فروغ را می خوانم. نوشته های ولف را. آتش دلم فرو نمی نشیند. 

از شور، هیجان و بی قراری، سفر می کنم به دلتنگی، دلگیری، خشم. همه وجودم یک مشت گره کرده خشمگین می شود که میخواهم بکوبمش به زمین، به زمان، بر فرق همهء رسوم و قوانین غیر عادلانهء دست و پا گیر. 

 جهان ما هر روز کوچک تر میشود. کوچه ها با ما دشمند، دشت ها با ما بیگانه. مردان اسیدپاش در هر گوشه منتظرند. سنگ ها، حرف ها، پرزه ها، نگاه ها. نگاه هایی که سنگ باران می کنند. 

این.. اینگونه نمی شود. من می روم. می روم بدوم. می روم زنده گی کنم قبل از آن که بمیرم. 

۱۳۹۵ بهمن ۱۴, پنجشنبه

زنده گی در میانهء یک جنگ بی پایان

هوا دلگیرست. از سر صبح خسته ایم. هزاران پیاله چای مینوشیم و تشنه ایم. 

اضطراب این شهر، این سرزمین، این خاک به همهء ما سرایت کرده است. در دفتر، در کوچه، در بیروبار، در معرض نگاه تند یک بیگانه، مضطرب می شویم. مبادا این آخرین لحظات ما باشد؟ یا آخرین لحظات زنده گی یک عزیز؟ چرا او تیلیفون خود را نمی گیرد؟ این صدای بلند از انفجار بود؟

سقف آرزوهای ما هر روز کوتاه تر می شود. دیگر به دنبال حس شور آفرین آزادی نیستیم. دیگر نمی خواهیم کنار همه جاده ها گل و درخت بکاریم. دیگر جرئت نداریم آرزوی رقص در میان خیابان را کنیم یا روزهای آفتابی شکوهمندی را که زن و مرد و کودک را در امنیت کامل به کوچه خواهد کشاند.
آرزوی ما زنده ماندنست و اندکی آرامش خاطر.

جنگ از سویی حریص ما کرده است. حریص اندکی شادمانی، اندکی فراموشی. موسیقی شادتر می شنویم و در خلوت خانه های ما، دیوانه وارتر می رقصیم. در زیر بالاپوش، پیراهن سرخ به تن می کنیم و بی محاباتر قوانین را می شکنیم. عزیزان مان را محکم تر به آغوش می کشیم. شب ها با فیلم یا گردهمایی از خود می گریزیم. از پرسش های خود فرار می کنیم. 

با هر از دست دادنی، شکننده تر می شویم و پشت خنده های شادمانه ما، یک جهان بغض و گریه پنهان است. هر صبح چنان که گویی از خوابی هزار ساله بر می خیزیم، سنگین و بی میل به روز دیگری رو می آریم. انگار دیگر به باورهای خود باور نداریم. 
اگر کسی روزی قصه های این نسل را نوشت، قصهء عبور ازشورو اشتیاق به پختگی/بلوغ و بعد این تلخکامی سنگین. آیا ممکن است خواهش کنم قصه را در بلوغ ختم کند؟ 

۱۳۹۵ دی ۱۵, چهارشنبه

صلح گریزپا

حالا که صلح به درونش باز گشته بود، زن می خواست این پرندهء فراری را ماندنی کند ولی صلح کجا ماندنی بود؟
همین که پایش به کابل می رسید یا زودتر از آن همین که دوباره به نامه ها پاسخ داد و خبرها را می خواند این پرندهء شکوهمند بال می کشید و از ذهن و قلبش بال می کشید و می رفت. باز تقلای همیشگی آغاز می شد. همان تقلای همیشگی برای نیکی، حس ناکافی بودن تلاش هایش در برابر همهء نابسامانی ها و زشتی ها، عجز یاس آورش در مرهم بودن، آباد کردن، بهبود دادن.. 
آخر تو چی کاره ای زن؟ کی تو را وظیفه داد؟ زنده گی ات را کن. کتابت را بخوان. گاهی پیاده روی برو. با خودت مهربان باش. با مادر بیشتر چای بنوش. 
عدالت در جهان جاری ست و بی عدالتی هم. صلح و نبرد هم. زیبایی و زشتی هم و تو از کوچکترین ذره این کاینات هم کوچک تری. 
جهان دیوانه است و تاریخ منطق بخصوصی ندارد. تلاش های ما از قطره های دریا نیز کوچک ترند. 

و این که تو تلاش می گویی. کدام تلاش؟ آیا همه اینها برای گریز از حفرهء سیاهی نیست که در فراغت به تو خیره میشود و از تو پرسش های دشوار در مورد معنا یا بی معنایی زنده گی می پرسد؟

ولی باز هم.. چگونه دلش طاقت می کرد؟
و صلح، در روحی بی قرار، ماندنی نمی شد.